جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۸

برای اسطوره ام


نسل «امیرارسلان» خواسته های بیشتری از اسطوره ها دارد

ناصرخان یادت باشه، حجازی باید باشه


دوباره غوغا کردی، جنجالی تازه از ابرمرد اسطوره ای فوتبال ایران!

یازده سال پیش در یادداشتی در روزنامه «ورزش و اندیشه» اینگونه خطابت کردم؛ «ابرمرد اسطوره ای فوتبال ایران».

اما آقای شهرام وزیری که آنروزها مسوول تحریریه بودند به من که نوجوانی بیش نبودم خرده گرفتند که یک نویسنده روزنامه اینگونه کسی را خطاب نمی کند و به قول دوستان، یادداشت من ادیت شد، «ابرمرد» و «اسطوره» از متن حذف شد! اما از دل و ذهن من هرگز.

آن روزهرچه کوشیدم نتوانستم از یادداشتم و چرایی آن دفاع کنم و ثابت کنم تو «ابرمرد اسطوره ای» هستی. امروز اما شاید بشود.




برای من ناصر حجازی جدای از تمام جذابیت های ظاهری و رفتاری که حتی در قیاس با ستاره های سینما که به این منظور انتخاب می شوند، آموزش می بینند و به صحنه می آیند نیز سرتر است، یک عقیده بود، یک روش زندگی!

برای نوجوانی که ایده آل گراست و جستجوگر، تو تمام آن الگوی افسانه ای بودی که در ذهن ساخته می شود و از بد روزگار که بسیاری ازین افسانه های دوران کودکی تاریخ مصرف کوتاهی دارند و همین که بزرگتر می شوی به یاد آنروزها و افسانه هایت زهرخندی می زنی و می پذیری که افسانه، افسانه است و ما به ازای بیرونی برایش نیست! اما تو اینچنین نبودی، افسانه نبودی. از جنس افسانه چرا، اما افسانه نبودی.

هرچه گذشت بیشتر باور کردم، ناصر حجازی مثل خود افسانه اش است، همانی که در نوجوانی در ذهن ساختم. همان عکس بزرگی است که به سینه دیوار اتاق ات می زنی، همانی است که انتظار داری و تمام رویاهای نوجوانی ات را به پایش می ریزی.


در میدان نبرد مثل شُوالیه هاست، مبارز، برنده، شماره یک و قهرمان. دروازه بانی که با کتف شکسته نیز از پا نمی افتد و از دروازه اش حراست می کند، چیزی فراتر از افسانه!

خارج از کارزار اما قهرمان تر! مردی است که تمام قد پای عقیده اش می ایستد، یک شخصیت کاریزماتیک و کاملا تاثیرگذار.

هرگز ریا نمی کند، هیچکس یاد ندارد لحظه ای به رفتاری یا کاری تظاهر کرده باشد. به جبر قدرت تن نمی دهد و با آغوش باز به استقبال تمام آنچه می رود که در پس این ایستادگیِ پایِ عقیده است!

ناصر حجازی هرگز پای نامش معامله نکرد، ثروتش نه برج و بارو که طبع بلندی است که «نه» گفتن را آسان می کند. و این راز افسانه شدنش شد.


اسطوره ای امروزی، خوش چهره، خوش پوش، جذاب، پرافتخار و محبوب.

به اندازه تنها!

به اندازه شکست خورده و زخمی!

همانند یک «ضدِ قهرمانِ» فیلم که جان و دل تماشاچی را با خود همراه می کند.

شکست برای قهرمانان ورزشی حکم کیمیا را دارد که مسِ محبوبیت شان را طلا می کند، اگر محبوب باشند!

ناصر حجازی روزهای شکست محبوب تر شد.



9 آبان 86، «استقلال-پیکان» و تکرار خاطره ی تلخ گذشته برای حجازی و هوادارانش. و آزمونی دوباره!

استقلال بازی دو هیچ برده را سه دو باخت تا اربابان سایه نشین به گمانشان تو را از چشم مردم بیندازند! اما..

ناصرخان، آنشب را یادت هست، بعد از باخت؟ ورودی هتل کنتینانتال، تو از اتوبوس تیم هنوز پایین نیامده، روی دوش هواداران ات بودی که نامت را فریاد می زدند و اشک می ریختند.


کمی دورتر، اردیبهشت 1378، فینال باشگاه های آسیا که به گواهی کنفدراسیون آسیا رکورد دار پرتماشاگرترین مسابقه فوتبال قاره است، روزی که سخت ترین محک را بر تو زدند و در پس شکست و واگذاری قهرمانی آسیا در تهران، این باز نام تو بود که لرزه بر تن می انداخت و من باور کردم که می شود گاهی بازنده، برنده اصلی باشد. آموختم اسطوره ها اینچنین اند.

و تو محبوب و محبوب تر می شدی که رازش نه در برد و افتخارآفرینی که جایی پشت سرزمین آرزوها بود.


ناصر حجازی؛ دروازه بان و کاپیتان افسانه ای تاج، استقلال و تیم ملی ایران.

ناصر حجازی؛ قهرمان بازیهای آسیایی، قهرمان جام ملت های آسیا، قهرمان باشگاههای آسیا.

ناصر حجازی؛ المپیک 1972 مونیخ، جام جهانی 1978 آرژانتین.

ناصر حجازی؛ دروازه بان قرن آسیا.

ناصر حجاری و ده ها و صدها افتخار دیگری که آفریدی تا اسطوره ای باشی که از دل قصه بیرون می آید.

این یادداشتِ من آیا بازهم ادیت می شود!؟ قاعدتاً باید بشود.

حالا بعد از یازده سال آموخته ام که ادیتِ حقیقت، حقیقت دارد!


من هنوز در شوک ام، یادداشتم از من بی قرارتر است، راه دورم، هوای غربت سنگین تر شده و من بعد از چندین شب بی خوابی! تماشاچی جنگ کابوس و افسانه ام.

خبر بیماری ات شوک آور است، تماس با دوستان مشترک، خبرنگار، بیمارستان، همه و همه فقط برای شنیدن تکذیب که نشد! اما من حرف و خبر هیچ یک را باور ندارم.

مگر می شود ابرمرد اسطوره ای، قاعده بازی را فراموش کند! من یاد ندارم هیچ اسطوره ای، هیچ قهرمانی، بیمار باشد. یا اگر شد ذره ای قد خم کند! اسطوره ها اگر بیمار هم شوند نه به درمان که به جنگ اش می روند؛ آرام، بی صدا اما پرتوان، مبادا که خیال آن نوجوانی که به عکس اسطوره اش خیره مانده ترک بردارد.

ناصرخان! من اسطوره ام را از تو می خواهم. ابرمرد اسطوره ایِ من خوب بداند؛ نسل «امیرارسلان» خواسته های بیشتری از افسانه هاشان دارد. به خاطر او هم که شده بیش از این معطل نکن و بازی را برهم نزن.

من اینجا رو به آسمان همیشه ابری غربت دعا کردم، با چشمانی که این شب های تنهایی، تر است.


ناصرخان! «استقلال-دالیان» را یادت هست؟ آنروز بازی برده را تا پای باخت رفتیم، تا خودِ باخت.. اما آخرین ثانیه ها با تعویضی که کردی، علیرضا اکبرپور کار را مساوی کرد و در وقت اضافه با تعویض دیگری علی موسوی «گل طلایی» زد! ما بردیم و به فینال رفتیم!

یادت می آید؟ آن شب ها شب های محرم بود! و دست های هواداران، رو به آسمان که خدایش یاری کند بازی باخته را ببریم و چشمانی که باز تر بود.

ناصرخان! اکنون نیز در انتظار تعویض هایت هستم و گل طلایی.

شگفتا که باز شب های محرم است! شب های مبارزه تا آخرین لحظه برای پیروزی.

می دانی، از شبی که برای این برد تازه دعا می کنم، اینجا برف می بارد.

هنوز هم می بارد.

چشمان من هم..

روزنامه البرز ورزشی - شنبه 28 آذر 1388


چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

انجمادِ اکنون

توّهـم،

ایستاده در پسِ مرگ واژه های جامانده

و گیجیِ یک مستیِ محض،

گم در بی زمانیِ سیّال.

تلاقیِ رویای سپید

و

تمنّای دورترین کابوس،

سر پیچِ بی تصمیمی.

گریزِ دیروز

مقابلِ دیدگانِ فردا

من

و

انجمادِ اکنون

بر بلندایِ سردترین اعجاز

دفنِ بی کفّاره ی قاب های خالی

و نصبِ علامتِ بن بست

بر سر کهنه مسیرِ عبور

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸

به بهانه آشنایی

شب،
هوس،
نفس نفس می زند..
و عشق خواب است!
روز،
هر یک روان
به راهِ خویش..
تا جایی،
شبی،
هوسی،
نفسی دیگر..
گوئیا
عشق مرده ست!

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

من و تو به جون هم قسم می خوردیم

یادته
بغضِ منو
گریه می کردی

تو فقط حرفِ منو باور می کردی

یادته
بعضی شبا
به پات می مُردم

من فقط به جون تو قسم می خوردم

یادمه
بغضِ تو رو
گریه می کردم

من فقط به داشتنِ تو فکر می کردم

گاهی وقتا
که بهونه مو می گیری
یا میای از پنجره،
جای خالی مو ببینی..
من
دلم اینجا می گیره،
این دیگه دست خودم نیست
که می خواد برات بمیره

من
هنوز باور ندارم
که دیگه تو رو ندارم

گاهی وقتا
که بهونه تو میگیرم
من میام
تا جلوی عکس چشات،
اونجا می میرم..
یا میرم به اون شبی که
تو برام گریه می کردی،
من..
مسافر بودمو
تو چشات گم می شدم..
تو،
منو پیدا نکردی!

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

نبضِ نور

خورشید
در انتظارِ طلوع،
سپیده
پوسته ی نازکِ شب را می شکند.

من،
هنوز در سفرم.

و جاده،
در تپشِ تندِ جدایی
یا رهایی؟

من،
قانونِ عشق را وزن می کنم..
توشه ام،
سبک تر می شود

و حجم،
از منِ تو
خالی!
..تا منِ من
به تو بازآید.

خورشید
دلواپسِ غروب،
و شب
نبضِ نور را می گیرد.

من،
هنوز در سفرم
.

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

انجمادِ وقت

بغض را هجّی کن
به گلوی این پیر نوزادِ جا مانده.
نبضِ تنهایی،
هاج و واجِ نگاه
و انتظارِ ته نشین، به عمقِ ذهن را
-در این آنِ یخ زده-
به اعجازی نو،
جان ده
به خشک ترین رگِ راه برده
تا پست ترین دهلیز.
و آرزو
از پسِ دیروزِ جان داده،
به سایه ی خویش هم
بدهکار است
هنوز.

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

شب مرگی

زبانِ بریده ام
نشانی از هراس نیست،
به گاهِ زهرخندِ مرگ آوری
که از اعماقِ غارهای هزارتوی بَدَوی
بر سردترین انجمادِ ذهن
ناخن می کشد..

زبانِ بریده ام
نشانی از هراس نیست،
که واژه از گلوی پیامبری ست
راستین،
که لکنت را آیه آیه
بر کتیبه ای از نور
می تابد
برای خیلِ شرم گُساران
که میراث دار آبروی انسان اند
در این بازارِ کسادِ شب مرگیِ ایمان..

چه گستاخ!
ترحّم
گدایی می کنی
بی باور،
که از زبانِ بریده ام
سخن بگویی.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

قرار

فدای لحظه های تو
تمامِ لحظه های من،
فدای بی قراری ات
امشب،
همین قرارِ من.
فدای بی گناهیِ دو چشمِ بی پناه تو
ببین!
که بوسه می زند
نَفَس به جای پای تو..
ای که امید و آرزو
بی تو به باد می رود
بی تو،
شبیهِ بودن ام
بی تو،
همین روالِ من..

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

مرگِ سایه ها

پچ پچِ سایه ها را می شنوی؟
و صدای مرگ را
که درمانده
جان می دهد،
به پای هستی
آن گاه که سیم های خار دار
بر حاشیه ی راه
جوانه می زنند،
دور تا دورِ خط های قرمز.
می بینی؟
نسیم
از آن سوی آرزو
جای سیلی را نوازش می کند
و سایه ها
در پسِ مطلقِ تاریکی
بی صدا
می میرند.
و پچ پچ
که در هیهاهو
گم می شود.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

جنگلِ آینه

من جا مانده از رسیدن ام
به راهی
که از جنگل آینه می گذرد،
و تو انعکاسِ بلندترین طیفِ نوری
به گاهِ عبور.

هزار آینه
سرسپرده
به خورشیدی ست که دست از تابیدن شسته
و ماه
که سرما
امان اش را گرفته است،
و هرگز
دل به دریای حوضِ کاشیِ خانه ی متروک نمی زند.

من جا مانده ام،
از رسیدن
به انعکاسِ تو
در هزار توی آینه ها..
به آفتاب..
و به عکسِ ماه
در آب..

من جا ماندم،
جایی دور
یا دورتر.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

دفترِ نقاشی

بوی مهر نمی آید

آسمان ابری و گرفته است
اما
بوی مهر نمی آید

شاخه های درختان همه عریان اند
برگ های زردِ جان داده،
زیرِ پا ضجّه می زنند
اما
بوی مهر نمی آید

دیگر آن کودکِ دبستانی
خوابِ کفش و کیفِ نو نمی بیند

دفترِ نقاشی اش
برگ برگ
هیچ یک سفید و بی خط نیست،
جعبه ی مدادهای رنگی
همه بی رنگ
یا که سیاه شده ست.

بوی مهر نمی آید

نیمکتِ چوبیِ توی کلاس
بی رمق،
نم کشیده، ترک خورده.

تخته ی سیاهِ فرسوده
دیگر از سیاهی اش
بیزار..
گچ های سفیدِ خواب مانده
یک به یک
گَردِ هوا شده اند.

بوی مهر نمی آید

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

شاخه ی سبز

به سفره ی این دیرینه مادر،
همیشه نانِ بابا بود.
گاه گرم
گاه بیات،
گاه آغشته به بوی کباب
اما..
همیشه
نان بود.

نان را دزدیدی
سفره را سوزاندی
و به ما خندیدی

و نیندیشیدی
که اگر
نان نباشد روزی،
فکر..
می رود تا بالا،
در پسِ هرچه بلند دیوارها..
تا
فراسوی زمان،
و از آن
آزادترین شاخه ی سبز
می چیند،
هرچه دل می خواهد..

و تو آن وقت،
باید
که نباشی هرگز..
هرگز..

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

بازار

کرامتِ انسان را به راسته ی دین فروشان مزّنه کردم
بازارش کساد بود
به گذر می فروشان که رسیدم
متاعی بود نایاب..

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

حبسِ حق

هراسِ انسان از انسان و شرمِ بی نهایت خاک از این سرشتِ سیاه. سقوطِ تمدن و مرگِ ایمان به پای مدعیانی پوچ که در وصفِ شان واژه در گریز است. حبسِ حق به دستِ قومِ تباهی..
رکعت، رکعت، نمازِ وحشت به محرابِ خونبار
و خدایی که هنوز هم خواب است.

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

روزِ موعود

قطره های باران
در آمیزش
با قطره قطره اشک های تو
و "نطفه" ای متبّرک
از آسمان و عشق،

مشقِ پایبندی
به پایِ دورترین پیمان
و قرارِ غسلِ "میلاد"
به روزِ موعود.

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

ایستگاهِ Bergåsa

این، خوابِ پریشان
نیست.
تنهایی ام
در قدم است
از میانِ گورستانی غریب..
سنگ ها، ایستاده
گاه دلِ ابر هم می گیرد
شب نیست
اما
روز هم پیدا نیست
باد می آید
و باران
رقصِ شاخه هایِ بلند
به هم سازیِ خش خش برگ ها
از دور
صدای قطار هم می آید،
ناگهان
همه چیز در مه
از تردید پُر می شود.
این خواب،
پریشان نیست.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

جاده، من وَ سایه

جاده..
قد کشیده، تا انتهای "ابدیت"
که خورشید
از تهِ آن بی نهایت، سر بِدر می آرد.
سایه..
گاه با من استُ
گاه در من،
یا من در پی اش،
یا که جا می ماند.
و جاده بلند! و بلندتر! می شود،
...
من
با سایه
در تَقلّا!

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

هراس

هراس ام از جدایی نیست.
هراسِ من از این نبودن است
این جایِ خالی،
می دانم که نیستی
اما
یکباره! نبودن ات روی ام فرو می ریزد
دلم هُرری می ریزد پایین
مثلِ لحظه ی اولین نگاه..

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

کفش و گلاب

صدای اذان نمی آید
گلدسته ها خاموش اند
قفلی بزرگ و زنگ زده به زنجیری
پیچیده بر درِ چوبیِ نمور
و سنگ فرشی که زیرِ پا لَق لَق می کند
نه بوی گلاب می آید، نه بوی کفش
نه بوی خونِ گوسفندِ قربانی
نه بوی قیمه

عکسِ ماه

شب،
سکوت،
اتاق، و یک پنجره
باد می وزد
رقص پرده در باد
بازیِ سایه ها روی دیوار
و مهتاب
که سرک می کشد.
من
روی تو را می پوشانم
که ماه
عکسِ خود را نبیند.
گاهی دلم اینطور می خواهد
که بیازارم!

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

زمستان

چشم هایت می خندید
که من مسخ می شدم،
چشم هایت می گریست
که من آب می شدم،
رو می گردانی
و من
سرد می شوم،
روزهایی ست که شب!هایِ زمستان ام
از همان دورها
بتاب
من گرمای نگاه ات را حس خواهم کرد

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

لمسِ انتظار

امروز
برای ندیدن ات
می آیم
سرِ همان قرارِ همیشگی،
می آیم
برای لمسِ انتظار
که تو می گفتی
و من
هیچ
نمی فهمیدم

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

بوسه

به یک بوسه در آغوش ام گم شدی
تنها نگاه ات، نشانِ یی ست که بر راه می تابد
من به جستجوی چشم هایت می آیم
پا جایِ جا پایِ تو
تا رسیدن به امتدادِ دست هایت
و مأمنی دوباره برای بی قراری ها
که جا مانده از نخستین جدایی ست
هوا بویِ نفس های تو را می گیرد
بازبوسه
و
من
در پسِ لمسِ آرامش
می خوابم

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

خیالِ خورشید

در این تاریکی محض خورشید را شهادت دادی که می تابد، به زبانی که در دهان خشک بود. نگاه ات جای مانده در کدامین شبِ بی پناهی ست؟
دست هایت را پنهان نکن. بگذار جایِ ترکه های سیاهِ آموزگارِ بد بر سپیدی، هوایی تازه کند. بر واژه های دروغ، گواهیِ راستی ام را نثار می کنم. آسوده به پروازِ خیال درآ که ابرها، گهواره ی نوزدانِ شبِ ابدی اند.

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

آیینِ فروغ

تیشه به ریشه ی اندیشه ای می زنی که رستنگاه اش نه در خاک که در حنجره ی دخترکانی ست که به گاهِ شعرخوانی، نفس از گلوی فروغ می کشند.
آیینِ فروغ هم که آدابِ "ماندگاری" ست..
می دانی؟
حتی صدا هم می ماند.

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

باز هم تو

هم نوازی نفس های تو با ضربانِ قلب من
و چشمانی که چشم از هم بر نمی دارند
سپیدیِ بی تابیِ تو از پسِ لمسِ دست های من
فریاد رهاییِ تن، بازمیلاد تو و من
به گاه فراغتِ زنِ آبستن
عریانی تمنا
کشفِ حجاب عشق
تابش مهتاب نگاه ات از هزار توی شب خرمن گیسو
بوسه بازی
سبک بال
تبلور خواهش هوس
تو کجایی، من کجایم؟
و اتاقی که لبریزَ ست
ناز نیازِ تو از سر انگشتِ دست های پر خواهشِ من می بارد
آه . . .
که در تو پیچیدن، نهایتِ نیاز منَ ست
خدا بازی کنم؟
؟
تو
همین تو، خدای منی
ایمان
از نو می خواهم
ای همه باور نیاز
تو
تو قبله ی منی
ارتدادِ من، قربانی تن

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

تو

هوا به اندازه تاریکَ ست
به اندازه یعنی، برقِ نگاهِ تو برای تمام شب ام بس است.
هوا به اندازه گرمَ ست
به اندازه یعنی، خُنَکایِ تنِ تو برای تمام من بس است.
...

به اندازه یعنی، همین تو
که اندازه ی منی

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

بغضِ تو

بغضِ تو از جنس آهِ مادرانی است که پیوند خاک و هستی را به چشم لمس! کردند بی آنکه مجالِ فریادشان باشد آن دم که هر نَفَس زندانِ شان بود.
بغضِ تو حبسِ من است، من از تن بگیر، این بغض را فریاد کن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

حجم خیال (ایستگاهِ آخر)

صدای قطار پیچیده در حجم خیال
دُودُو چی چی.. دُودُو چی چی..
رقصِ بی تابِ دستانت، سیّال فضا
بای ی، بای ی.. بای ی، بای ی..
طپش فاصله ها و جدایی از نو
بازمزّه ی آخرین بوسه، به پیچ اولین تونلِ تنهایی
نقش تصویر دو چشمِ نمناک، لبریز از عهد
و ظهورِ بی نهایتِ نور
تمنای فرا آرزویی از آن سوی افق
;
انتظارِ تو
به
ایستگاهِ آخر

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

بازیِ بیداد

خیمه شب بازی به گاهِ صلاتِ ظهر
بی هراس از نقش سایه ی دستانِ بازیگر
و عروسکانی که به یغماء برده اند آویخته از زنجیر
زنجیر تابیده در زنجیر
دور تا دورِ دستانِ بازیگرانِ در خیال بازیگردان
صحنه از بازیِ بیداد جان نمی گیرد
خیمه شب بازی به گاهِ صلاتِ ظهر

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

قابِ یک تصویر

قابِ روی دیوار خالی ست
تصویر دورترین خاطره از چارچوبِ چوبیِ پوسیده گریخت
وَهم به کنکاشِ خیال، چین بر چروکِ ذهن می زند
فکرِ پیر در پسِ یأسگیِ رویای سیاه، آبستنِ کابوس است
نبضِ انتظار
زایشِ وحشت
قابِ خالی
پر
از
پوچ

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

بازارِ مکاره

چوب حراج بر سر ایمان
بازاری گرم نمی شود مگر بازارِ مکارّان
سوداگرانِ نوکیسه از پیِ خریدارانی شاید، به بهای آبرو

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

قرارِ من با تو

بی قرارِ قراری نو
مکان از نو
زمان از نو

تو از قلب خاطره هامان بیا، بیا تا سر بی تابیِ من
نرسیده به دلتنگیِ تازه، بمان
پیش از دلواپسی ات من می رسم، با سبدی از دل لرزه های اولین دیدار

چه وقت؟
ای کاش
م
ی
د
ا
ن
س
ت
ی
م

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

جوانه

نگاه را از دستان ات دریغ نکن
بگذار بتابد خورشید از دو سو،
از سرانگشتی که به آب اشاره می کند سبز می شوم

ریشه از رگ های تو می گیرم
آرام، آرام
طپشِ قلبِ جنگل را می شنوی؟

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

دیوار

بوی گرم خون
و جنون جهالت
آمیخته با وُحشِ شهوتی بی پایان
آن سویِ بلندترین دیوارِ هزار لایه ی تحجّر

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

اعجاز تن

آمیزش تن با هیچ
شرابِ وصل، خون بهای زفافِ سپید
آبِ توبه برای غسلِ تقّدسِ مریمِ پاک
پاک ترین مریم هایم پیچیده در هزار توی انزال وحشت
خون روی خون، به پای بکارتِ ابدی
معجزه از نو
مسیح، لال متولد می شود
درمانده است
خدا
پاورقی// این سطور زیرنویسِ خواب ام بود، دیشب. از یک سو می آمد، از دیگر سو محو می شد.

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

میهمانی واژه ها

تلاقی چشمان تو با واژه بازی های من
رویایی آن سوتر از دور دست

برای چشم های تو می نویسم
به میهمانی واژه های من بیا

کلمه ام از نگاه ات جان می گیرد
کلمه ام پای نگاه ات جان می دهد

نفس به نفس، قدم به قدم
با واژه های من بیا

اینجا که رسیدی کمی مکث کن; دوستت دارم ها
به اندازه ی باورت بردار و بیا

بر این واژه ببار; دل تنگی

کلمه ام از نگاه ات جان می گیرد
کلمه ام پای نگاه ات جان می دهد


از این واژه ام بگذر; فاصله
تمام اش را پشت سر بگذار

با این کلمه بمان; پیمان

کلمه ام از نگاه ات جان می گیرد

کلمه ام پای نگاه ات جان می دهد

این سوی کلام
من
منتظرم
تا همیشه

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

نشانی

- طعم اولین دیدار پنهانی هنوز در من جاری ست.
تمام من، برای تمام تو.
تمام تو، از آن تمام من.
دل لرزه های چیدن یک بوسه، تقابل سپید شرم و خواهش.
- من کجای کوچه باغ خاطره هامان جا مانده ام؟
نشانی اش را می گویم، تو من را پیدا کن.
این جا بوی کاه گل می آید، کمی باران می بارد و عشق بازی اش رنگ داغی از بلوغ دارد.
- بازهم خواهم گفت از این کوچه...

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

یادت باشد

اگر از بازار دین فروشان گذر کردی، خدایی نو طلب کن از آن آشفته بازار مکاره که ایمان را هم احتکار کرده است. خدایی که فقط خدایی کند. بهایش هر چه بود بپرداز، یادت باشد برای این خدای تازه چانه زنی های قدیمی باب نشود.
راز و رمز کتاب راهنمایش را به قدر کمال جویا شو، یادت باشد به اندازه مقدس باشد، نه بیشتر نه کمتر، آن اندازه که دست هایمان به آسانی به کتاب برسد. صبور باش تا خدایی بیابی آشنا به زبان مادری مان. بهایش هر چه بود بپرداز، یادت باشد برای این خدای تازه چانه زنی های قدیمی باب نشود.
کاسه صبرش را به دقت اندازه بگیر، یادت باشد با حد تحمل مان متناسب باشد، نه بیشتر نه کمتر، آن اندازه که آرزوهایمان روی دست هایمان نمیرند. بهایش هر چه بود بپرداز، یادت باشد برای این خدای تازه چانه زنی های قدیمی باب نشود.
آداب نگهداری اش را به نیکی بیاموز، آن خدایی را انتخاب کن که به انحصار گروهی در نمی آید. فراموش نکن خدایی که می خری مدعی نیز نداشته باشد، تمامی اهل بازار را بپرس، تا مطمئن نشدی بهایش را پرداخت نکن، حتی به رایگان به خدایی نگیرش، یادت باشد.

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

خورشید، قطار، تنهایی

امروز از پنجره همان قطاری که از بوسه های باران اش بر شیشه ی تنهایی ام نوشتم، خورشید را دیدم. خورشید را دیدم که از پس گذر ابری انبوه سرک کشید، همه نور و روشنایی.

همیشه فکر می کردم خورشید از پشت ابر بیرون می آید، اما به چشم دیدم این ابر بود که از روی خورشید عبور کرد. خورشید پایدار ایستاد و ابر عبور کرد، چه سفید چه سیاه، چه انبوه و پربار، چه تنک و تو خالی! خورشید پایدار می ایستد، ابر عبور می کند.

و من باور کردم در این دنیا هیچ چیز پایدار نیست، به جز چیزهایی که پایدارند. همان ها که روشنایی اند و نور...

پاورقی// ( باران، قطار، تنهایی Link )

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

شرم حضور

گاهی حرف را باید دید، نه می توان گفت، نه می توان نوشت. گاهی حرف را باید دید، از چشمانی منتظر، چشمانی غرق تمنا. حرف را ببین در چشمهایی که از اعماق تاریخ پلک می گشاید به سوی روزنی از نور شاید. کلمه در این ناکجا آباد شرم دارد از معنی، حرمت واژه را نظاره کن که به سوگ سکوت نشسته است.
نگاه کن، حیا از ایمان گریخته، نفاق هم نشین پیمان است و کین از آیین تمییز ندارد. نم را از باران مصادره می کنند، نور را از ستاره به یغما می برند و آتش را به بند می گیرند که نسوزاند. کلمه در این ناکجا آباد شرم دارد از معنی، حرمت واژه را نظاره کن که به سوگ سکوت نشسته است.

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

برای من بیا

می دانم که می دانی در این شهر بی خاطره، خاطره هامان را زندگی می کنم.
می دانی که می دانم در آن شهر پر خاطره، خاطره هامان را می باری.
نمی دانم می دانی، هر روز پستچی آخرین نامه ات را برایم می آورد.
می دانم نمی دانی، هنوز جای اشک هایت روی نامه تر است.
چشم هایت را آرام، آرام، آرامتر ببند و بیا، به آن خاطره ای بیا که من بی قرار دست هایت، خیره به چشم هایت بودم. آغوش ام را از اولین خاطره پر کن،
من هنوز منتظرم.

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

من تو را انتخاب کردم

من تو را انتخاب کردم. صبح یک روز آفتابی بود که خدا صدایم کرد. یادم می آید دریا آبی تر از همیشه بود و فرشته ها می رقصیدند به شادی. من ساتنی به رنگ آسمان پوشیده بودم به رنگ دریا.

من تو را انتخاب کردم. خدا من را روی پایش نشاند. یادم می آید که می خندید اما من دیدم که چشم هایش تر بود. از آن بالا فرشته هایی را نشانم داد، یواشکی زیر گوشم گفت: "می دانی قرار است این فرشته های قشنگ روی زمین خدا بازی کنند؟"

من تو را انتخاب کردم. با قلبی که تند تر می زد، به خدا گفتم: "خدا بازی!؟" خدا خنده ای کرد و یواش تر از قبل زیر گوشم گفت:"قرار است این فرشته ها مادر شوند." یادم می آید که تنم مور مور شد، نمی دانم بخاطر نجوای خدا زیر گوشم بود یا فرشته هایی که فهمیدم مادر می شوند بزودی.

من تو را انتخاب کردم. خدا با چشم هایی نگران گفت:"تو پاره تن یکی از همین فرشته هایی، فرشته ات را انتخاب کن." یادم می آید خدا به پهنای صورت اش اشک می ریخت.

من تو را انتخاب کردم. از بالا دیدم فرشته ای که از همه زیباتر بود، بیشتر شبیه اینجا بود. یادم می آید چشم هایش با چشم های یکی از دخترهای خدا مو نمی زد.

من تو را انتخاب کردم. دیدم این فرشته زیبا می رود پشت دیوارهای بلندی که شبیه هیچ کجا نبود، دیدم چشم هایش را آن سوی دیوار که می رود می بندد تا خدا آنجا را نبیند. یادم می آید هر بار که از پشت آن دیوارهای بلند می آمد دست هایش سپیدتر بود.

من تو را انتخاب کردم. به خدا گفتم:"این فرشته مادر من باشد." یادم می آید خدا فقط می خندید. باز زیر گوشم زمزمه کرد: "پیش او که باشی من هم دلم برایت تنگ نمی شود." یادم می آید که تنم باز مور مور شد. می دانم به خاطر این بود که تو را انتخاب کردم.

آری، من تو را انتخاب کردم وقتی خدا دریای شادی بود.

- به بهانه شادی صدر و دخترش دریا

پاورقی// (یاد بعضی نفرات...؛ شادی صدر Link/ جمعه، ۹ مرداد، ۱۳۸۸)

...در تمام آن روزهايي كه در سلول راه مي رفتم و به دريا فكر مي كردم. دختري كه مثل همه بچه هاي دنيا، مادرش را انتخاب نكرده است. در تمام آن روزها، صبح و ظهر و شب به خودم مي گفتم: تو، كارت را انتخاب كرده بودي اما او انتخاب نكرده بود كه مادرش فعال جنبش زنان باشد، كه از صبح تا شب در حال دويدن باشد و شب هم پاي كامپيوتر خوابش ببرد. او انتخاب نكرده بود كه مادرش براي بار دوم از 209 سر در بياورد؛ جايي كه نه رفتنت به آن به اختيار خودت است و نه بيرون آمدن از آن؛ مكان تعليق و حس فلج كننده ناتواني مطلق...

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

مرگ واژه

بی رحمانه سکوت می کنی در پس تازیانه ای که سهمگین تر از تاریخ تن فرتوت تو را نوازش می کند. آنان که معصومانه جهالت خویش را بر سرت فریاد می کنند، در پستوی سیاه خرافه با درد در آینه اند آن هنگام که بر تو می تازند شرمانه!

لب بگشا، لب بگشا سبکبال که دفتر لغت سردرگم معانی ست. دیگر روز به اندازه روشن نیست و شب میان این همه تاریکی به چشم نمی آید. واژه ها یک به یک می میرند.

جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

کلبه

میزبان چشم های تو ام دوخته بر انتهای فاصله، من را به اولین خاطره ببر، عطش را از من بگیر با دل لرزه های اولین بوسه.
بغض خفته ام را بیدار کن آن دم که تکیه بر دست هایت دارم، تا من همه ی این جدایی را بر تو ببارم.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

قدیسان

هزاران هزار صلیب، روان
و خدایی که کتاب را از نو نازل می کند بر پیغمبرانی که بر خاک می خوابند، جدا جدا
ایمان فروشانی که راه از تن فروشان باکره می زنند به غارت آبرو
بی خبر که آبستن مسیح اند، هریک جدا جدا
هزاران هزار عیسی، نهان

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸

پیوند

آینه را پنهان کن که شفافیت، زندانی مدعیانی ست که خدا را به غنیمت گرفته اند. نور را از روزن بگیر، مبادا حقیقتی آشکار شود در این زمانه ی انکار. اندیشه را به خاک بسپار، کلام را هم.

دست هایت را اما دمی از دست های من رها نکن. بغض ات را ببار، امیدت را بتاب، سبز خواهند شد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

نماز

از پشت پنجره خدا را دیدم، پاورچین پاورچین، در آستانه سحر خانه به خانه سر می زد-بی صدای پا-
روی دوش اش تلی از ساعت که یک به یک از خانه ها بر می داشت-بی تیک تاک-
آنگاه موذن را به انگشت اشاره نهیب زد خاموش-بی اذان-
لمس هوس آلود خواب دم صبح-بی تکلیف-
و ساده دلی که از کنار خدا گذشت تا دوگانه صبح را به محراب عادت بجای آورد-بی قبله-
بسم الله الرحمن الرحیم-بی قربتن الی نور-

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

خواب

امشب هم با خیال ات به خواب می روم، وهم انگیزترین هم آغوشی! یادم باشد صدای قلبم را از محراب سینه ی تو بشنوم، اگر باز مسخ نفس هایت نشوم. یادت باشد بوی موهایت را برایم بیاوری، اگر پای بند ماندی. یادمان باشد پیش از طلوع اش به آفتاب برسیم.

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

غسل تعمید

آن دمی که دست هایت را گره کردی تا مامن روشنی ی آب شود، با گرمای نگاهت، با جذبه ی لبخندت، بی نیاز از هر واژه ای خواستی که از دستانت بنوشم و من چه به شوق آمدم تا سیراب دست هایت شوم.
چه لذتی داشت دل به دریای دست های تو زدن! چه هوس انگیز زبانه کشید شعله ای سرکش، در قلب این دریا - که دیگر آب را بر آتش طلسمی نیست.
جان دادن آن هنگام که در دست های تو غرق می شدم ایمان به معاد بود که جز خدای این دریا خدایی بر آن توانا نیست.
هرچه نوشیدم تشنه تر شدم و اعجاز آب که پایانی نداشت. دست های تو چشمه ای مقدس شد تا من و تو بی پروا، تن به تن پیچیده، غسل تعمید کنیم و من طعم یقین را در پس لمس خدا چشیدم.
چه جای دست هایت خالی ست به وقت نوشیدن آب! هیچ می دانی از همان روز جدایی هنوز تشنه ام؟

شب بیداری

برای شب بیداری مان دیگر شراب خیال نیاور که می خواهم با اشک چشمان تو وضو سازم. دو رکعت نماز تمنا بر سجاده ی نگاه تو آغاز یقین این می گساری بی شراب است. سرسپردگی به محراب تو فارغ از باده و جام می است و بی نیاز شمع که خیره شدن به چشمان ات معراج من است برای دیدار با خدایی که تویی.

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

اذان ظهر

باورهایم بوی نا گرفته وایمانم نخ نما شده است، خدایم را جایی دور جایی خیلی دور گم کرده ام. شک یگانه قرین یقینم شده و شریک سجاده ای نمور در پستوی تار گرفته ی عنکبوتانی که دیر زمانی ست پاسبان پایدار حقیقت پنهان اند.

دعاهایم را به هنگامه ی صلات ظهر از دستانم دزدیدند و ذکر را از لبانم، آنگاه خود بانگ اذان برآوردند از گلدسته ای که زبان موذن اش را روزهایی پیش در پس اول الله اکبر نماز پنجم بریده بودند.

معجزه ای، شاید معجزه ای نو از جنس امروز نشان از خدایی دهد که هم سنگ معجزه اش، هم بغض امروز باشد.

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

خدا خواب است

برایت نامه ای از جنس باران فرستادم که بشارت از بعثت پیامبرانی می داد که بی اذن خدایشان بر سنگ فرش خیابان معجزه بازی می کردند. خیل مومنان سر به مهر آن دم که از خاک برخاستند هریک پیامبرانی بودند فارغ از جبرائیل، که سرگشته نه در پی ایمان آورندگانی نو که در جستجوی حقیقت تن به تن خدایی می زدند که در باورهایشان دیر زمانی است خفته است.

برایت نوشتم ایمان آر به جمع این پیامبران نو که از تبار رهایی اند و بر برگ برگ این کتاب تازه از آیه هایی کتابت کن که بی نیاز از هر تفسیری ست.

برایم نامه ای از جنس آفتاب فرستادی که خبر از ایمان ات پیش از ظهور می داد و آنکه اکنون در پس آن معجزه بازی خون از سنگ فرش خیابان می شویی و خدایی که هنوز خواب است..

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

شبانه

مرا
تو
بي‌سببي
نيستي.
به‌راستي
صلت ِ کدام قصيده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌باران ِ جواب ِ کدام سلامي
به آفتاب
از دريچه‌ی تاريک؟
کلام از نگاه ِ تو شکل مي‌بندد. خوشا نظربازيا که تو آغاز مي‌کني!
پس ِ پُشت ِ مردمکان‌ات
فرياد ِ کدام زنداني‌ست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسيده
گُل ِ سرخي پرتاب مي‌کند؟ ــ
ورنه
اين ستاره‌بازی
حاشا
چيزی بدهکار ِ آفتاب نيست.
نگاه از صدای تو ايمن مي‌شود. چه مومنانه نام ِ مرا آواز مي‌کني!
و دل‌ات کبوتر ِ آشتي‌ست، در خون تپيده به بام ِ تلخ.
با اين همه چه بالا چه بلندپرواز مي‌کني!

احمد شاملو/ فروردین یک هزار و سیصد و پنجاه و یک/ به بهانه نه امین سالگرد باز میلاد شاملوی کبیر، به بهانه روزگاری که خیابان های شهرمان بوی شعر می داد نه خون..

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

باران، قطار، تنهایی

تنهایی ام را امروز با قطره های بارانی که بر پنجره قطار بوسه می زد تقسیم کردم، تنهایی ام تازه شد
هنوز باران می بارد...

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

پیامک

پیامک های عاشقانه مان را به تاریخ و ساعت و دقیقه از برم، اما دروغ چرا ثانیه اش را فراموش میکنم! به ثانیه ها اگر فکر کنم که بیشتر بی قراراین فاصله ها می شوم، بین خودمان باشد گاهی خودم را با آتش بعضی از همین پیامک های عاشقانه مان گرم می کنم، می دانم تو هم گاهی که در دل شب دهانت خشک می شود از همین پیامک های عاشقانه مان می نوشی،، اگر به رویم نیاوری اعتراف می کنم که همیشه پیامک های عاشقانه مان را می بوسم، من هم به رویت نمی آورم که همیشه پیامک های عاشقانه مان را می بوسی
بی پروایی پیامک های عاشقانه مان، شرم چشمان تو را با برق نگاه من شریک می کند
این آخرین پیامک عاشقانه مان اما ذخیره نمی شود! حجم این حافظه ام هم تمام شد و هنوز حافظه ای با حجم بیشتر ساخته نشده! چه خوب که جایی هست که پیامک ها را رصد و نگهداری می کنند تا امنیت خصوصی ترین نجواهای ما نیز به خطر نیفتد! یادمان باشد یک نسخه از پرونده پیامک های عاشقانه مان را از آنها تقاضا کنیم..

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۸

کفرانه

خدای من! صبح روزی که برخاستی تا آدم را خلق کنی، با خودت هیچ سبک سنگین کردی؟ نکردی
آنقدر که به عشق اندیشیدی، نفرت را در نظر داشتی؟ که اگر پا گیرد آدمت را از پا می اندازد، نداشتی
خدای من! خدای من! چه کردی؟ با خودت چه کردی!؟
نگفتی این آدمت آن دم که گرفتار حسد شود دامنت را میگیرد! جا پای وحدانیت خود خدایت می گذارد و جایت را تنگ می کند؟
خدا! خدا! خدای من! به هوای عاشقی قمار کردی، خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
عشق، لبخند، سرسپردگی، هم آغوشی، بوسه، درهم آمیختن جنون
نفرت، زهرخند، کبر، زخم، درد، تجاوز، جنگ، سلطه
خدای من! کدام کفه تن به زمین می ساید؟
با خودت خلوت کن، با خود خدایت! چشمانت که تر شد، به وحدانیتت قسم تمام عزمم را جزم می کنم تا ازت بگذرم،
خدای من! این آخرین فرصت است/ برای من، برای تو

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

خیابان سوم فاطمی

بدون حس فضای تحریریه، نوشتن برای چهارستون مثل نماز بی وضوست، جدای از اینکه باطل است به دلت هم نمی شیند، مگر اینکه جمعه باشد البته! این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلم هوای آنروزها را می کند.. یک جمع دوستانه که پا در راه یک دل شدن هم گذاشته بود و از آنجا که شوق بی حدی برای عاشقانه ها داشت، روزانه رفاقتی سالانه کهنه می کرد.
دلتنگ خیابان سوم فاطمی ام، نمره ۶۸ طبقه چهارم و پله های فرش شده با موکتی که نفس از ستاره های فوتبالی هم می گرفت که وقتی به دفتر روزنامه می رسیدند صدای نفسشان ما را به خنده می انداخت که برم این همه آمادگی بدنی رو..! و شبهایش که روایت دیگری داشت، با لامپ هایی که اگر دلشان نمی خواست به هیچ صراطی روشن نمی شدند، و دو سه پله ی شکسته ای که تو دل تاریکی زیر پایت را خالی می کردند تا با سر به در خروج برسی! و بمب خنده ای که در دل شب منفجر می شد تا صاحبخانه بی نوا یادش باشد که صبح پشت دستش را داغ کند تا دیگر همسایه اش را از روزنامه چی جماعت انتخاب نکند یا اگر کرد لااقل پله های شکسته را سروسامانی دهد و اگر نداد دیگر از خیرتعویض یک لامپ نگذرد..!
دلتنگ خیابانی که اینروزها حرمت سجود دارد.. و هوایی که بوی جنون میدهد و من چه دلتنگ محرابم تا نماز رهایی را تمام قد قامت ببندم!

از 26 دی تا امروز

"کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود، همه صداها آهنگ بود، حرف ها ترانه"
این دیالوگ فانتزی فیلم دل شدگان که یادگاری از علی حاتمی برای من است، آغاز پایان چهارستون من قبل از کوچ به فرنگستان بود، "سهم من همیشه دلتنگی ست" و این عنوان پرسوز و گدازی شد که پیامبر درون من بود تا با خوانندگانم (اگر بودند)، با دوستانم (اگر خواندند) و با قلبم (اگر ...) خداحافظی کنم.
پنجشنبه ۲۶ دی چهارستونم را کندم و به دوش گرفتم تا امروز که دلم رضا داد در خاک فرنگستان بنایش کنم، "چهارستون در فرنگ" همان "چهارستون" من نیست چراکه بوی کاغذ نمی دهد و معنی اضطراب حروفچینی، تصحیح و صفحه بندی را نمی فهمد و اینکه اگر به موقع نوشته نشود شاید هرگز رنگ پیشخوان دکه روزنامه فروشی را نبیند.
حالا اینکه از آن روز تا امروز ۲۷ تیر، بر من بی ستون چه گذشت و چه ها نگذشت بماند، یا شاید هم نماند و قسمت ها یی از این روزهای رفته را چهارستونی کنم که می ماند برای بعد..
سهم من همیشه دلتنگی ست.. سلام، سلام چهارستون در فرنگ