پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

ایستگاهِ Bergåsa

این، خوابِ پریشان
نیست.
تنهایی ام
در قدم است
از میانِ گورستانی غریب..
سنگ ها، ایستاده
گاه دلِ ابر هم می گیرد
شب نیست
اما
روز هم پیدا نیست
باد می آید
و باران
رقصِ شاخه هایِ بلند
به هم سازیِ خش خش برگ ها
از دور
صدای قطار هم می آید،
ناگهان
همه چیز در مه
از تردید پُر می شود.
این خواب،
پریشان نیست.

۱ نظر:

Unknown گفت...

خیلی این متن به دلم نشست خیلی زیاد. دستت درد نکنه تصویر سازیت خوب بود.