پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

خورشید، قطار، تنهایی

امروز از پنجره همان قطاری که از بوسه های باران اش بر شیشه ی تنهایی ام نوشتم، خورشید را دیدم. خورشید را دیدم که از پس گذر ابری انبوه سرک کشید، همه نور و روشنایی.

همیشه فکر می کردم خورشید از پشت ابر بیرون می آید، اما به چشم دیدم این ابر بود که از روی خورشید عبور کرد. خورشید پایدار ایستاد و ابر عبور کرد، چه سفید چه سیاه، چه انبوه و پربار، چه تنک و تو خالی! خورشید پایدار می ایستد، ابر عبور می کند.

و من باور کردم در این دنیا هیچ چیز پایدار نیست، به جز چیزهایی که پایدارند. همان ها که روشنایی اند و نور...

پاورقی// ( باران، قطار، تنهایی Link )

۲ نظر:

نازلی گفت...

کسی نمی داند راز خورشید را
جز آفتابگردان عاشق
که می گردد هر دم،
سویی ،
تا پر شود از نور
و خورشید
که بزرگترین آفتابگردان عاشق دنیاست

Unknown گفت...

می دونی کجای این متن رو خیلی دوست داشتم؟
اینجا شو : و من باور کردم در این دنیا هیچ چیز پایدار نیست، به جز چیزهایی که پایدارند. همان ها که روشنایی اند و نور...

خیلی دوستش داشتم.