دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۸

کفرانه

خدای من! صبح روزی که برخاستی تا آدم را خلق کنی، با خودت هیچ سبک سنگین کردی؟ نکردی
آنقدر که به عشق اندیشیدی، نفرت را در نظر داشتی؟ که اگر پا گیرد آدمت را از پا می اندازد، نداشتی
خدای من! خدای من! چه کردی؟ با خودت چه کردی!؟
نگفتی این آدمت آن دم که گرفتار حسد شود دامنت را میگیرد! جا پای وحدانیت خود خدایت می گذارد و جایت را تنگ می کند؟
خدا! خدا! خدای من! به هوای عاشقی قمار کردی، خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
عشق، لبخند، سرسپردگی، هم آغوشی، بوسه، درهم آمیختن جنون
نفرت، زهرخند، کبر، زخم، درد، تجاوز، جنگ، سلطه
خدای من! کدام کفه تن به زمین می ساید؟
با خودت خلوت کن، با خود خدایت! چشمانت که تر شد، به وحدانیتت قسم تمام عزمم را جزم می کنم تا ازت بگذرم،
خدای من! این آخرین فرصت است/ برای من، برای تو

۲ نظر:

زهرا گفت...

فکر می کنم در همه ما مقداری خدا مقداری شیطان و بسیاری انسان هست . و شاید این انسانیت ماست که بین خدا و شیطان غوطه می خورد. و شاید خدا آن وقت که ما را می ساخت به عمد کمی هم شیطان درگل ما پنهان کرد و بعد همین شیطان پنهان شده ی ما بود که چون قایم بود نمی دیدمش گولش را خوردیم و از بهشت رانده شدیم.
من راجع به فلسفه گاهی انقدر زیاد فکر می کنم که گاهی انگار می خواهم خل بشوم . ;)

زهرا گفت...

فکر می کنم در همه ما مقداری خدا مقداری شیطان و بسیاری انسان هست . و شاید این انسانیت ماست که بین خدا و شیطان غوطه می خورد. و شاید خدا آن وقت که ما را می ساخت به عمد کمی هم شیطان درگل ما پنهان کرد و بعد همین شیطان پنهان شده ی ما بود که چون قایم بود نمی دیدمش گولش را خوردیم و از بهشت رانده شدیم.
من راجع به فلسفه گاهی انقدر زیاد فکر می کنم که گاهی انگار می خواهم خل بشوم . ;)