جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

زمستان

چشم هایت می خندید
که من مسخ می شدم،
چشم هایت می گریست
که من آب می شدم،
رو می گردانی
و من
سرد می شوم،
روزهایی ست که شب!هایِ زمستان ام
از همان دورها
بتاب
من گرمای نگاه ات را حس خواهم کرد

۱ نظر:

Unknown گفت...

من قسمت آخر رو خیلی دوست دارم.