چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

انجمادِ اکنون

توّهـم،

ایستاده در پسِ مرگ واژه های جامانده

و گیجیِ یک مستیِ محض،

گم در بی زمانیِ سیّال.

تلاقیِ رویای سپید

و

تمنّای دورترین کابوس،

سر پیچِ بی تصمیمی.

گریزِ دیروز

مقابلِ دیدگانِ فردا

من

و

انجمادِ اکنون

بر بلندایِ سردترین اعجاز

دفنِ بی کفّاره ی قاب های خالی

و نصبِ علامتِ بن بست

بر سر کهنه مسیرِ عبور

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸

به بهانه آشنایی

شب،
هوس،
نفس نفس می زند..
و عشق خواب است!
روز،
هر یک روان
به راهِ خویش..
تا جایی،
شبی،
هوسی،
نفسی دیگر..
گوئیا
عشق مرده ست!

چهارشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۸

من و تو به جون هم قسم می خوردیم

یادته
بغضِ منو
گریه می کردی

تو فقط حرفِ منو باور می کردی

یادته
بعضی شبا
به پات می مُردم

من فقط به جون تو قسم می خوردم

یادمه
بغضِ تو رو
گریه می کردم

من فقط به داشتنِ تو فکر می کردم

گاهی وقتا
که بهونه مو می گیری
یا میای از پنجره،
جای خالی مو ببینی..
من
دلم اینجا می گیره،
این دیگه دست خودم نیست
که می خواد برات بمیره

من
هنوز باور ندارم
که دیگه تو رو ندارم

گاهی وقتا
که بهونه تو میگیرم
من میام
تا جلوی عکس چشات،
اونجا می میرم..
یا میرم به اون شبی که
تو برام گریه می کردی،
من..
مسافر بودمو
تو چشات گم می شدم..
تو،
منو پیدا نکردی!

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

نبضِ نور

خورشید
در انتظارِ طلوع،
سپیده
پوسته ی نازکِ شب را می شکند.

من،
هنوز در سفرم.

و جاده،
در تپشِ تندِ جدایی
یا رهایی؟

من،
قانونِ عشق را وزن می کنم..
توشه ام،
سبک تر می شود

و حجم،
از منِ تو
خالی!
..تا منِ من
به تو بازآید.

خورشید
دلواپسِ غروب،
و شب
نبضِ نور را می گیرد.

من،
هنوز در سفرم
.