یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

خیابان سوم فاطمی

بدون حس فضای تحریریه، نوشتن برای چهارستون مثل نماز بی وضوست، جدای از اینکه باطل است به دلت هم نمی شیند، مگر اینکه جمعه باشد البته! این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلم هوای آنروزها را می کند.. یک جمع دوستانه که پا در راه یک دل شدن هم گذاشته بود و از آنجا که شوق بی حدی برای عاشقانه ها داشت، روزانه رفاقتی سالانه کهنه می کرد.
دلتنگ خیابان سوم فاطمی ام، نمره ۶۸ طبقه چهارم و پله های فرش شده با موکتی که نفس از ستاره های فوتبالی هم می گرفت که وقتی به دفتر روزنامه می رسیدند صدای نفسشان ما را به خنده می انداخت که برم این همه آمادگی بدنی رو..! و شبهایش که روایت دیگری داشت، با لامپ هایی که اگر دلشان نمی خواست به هیچ صراطی روشن نمی شدند، و دو سه پله ی شکسته ای که تو دل تاریکی زیر پایت را خالی می کردند تا با سر به در خروج برسی! و بمب خنده ای که در دل شب منفجر می شد تا صاحبخانه بی نوا یادش باشد که صبح پشت دستش را داغ کند تا دیگر همسایه اش را از روزنامه چی جماعت انتخاب نکند یا اگر کرد لااقل پله های شکسته را سروسامانی دهد و اگر نداد دیگر از خیرتعویض یک لامپ نگذرد..!
دلتنگ خیابانی که اینروزها حرمت سجود دارد.. و هوایی که بوی جنون میدهد و من چه دلتنگ محرابم تا نماز رهایی را تمام قد قامت ببندم!

هیچ نظری موجود نیست: