سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

انجمادِ وقت

بغض را هجّی کن
به گلوی این پیر نوزادِ جا مانده.
نبضِ تنهایی،
هاج و واجِ نگاه
و انتظارِ ته نشین، به عمقِ ذهن را
-در این آنِ یخ زده-
به اعجازی نو،
جان ده
به خشک ترین رگِ راه برده
تا پست ترین دهلیز.
و آرزو
از پسِ دیروزِ جان داده،
به سایه ی خویش هم
بدهکار است
هنوز.

۱ نظر:

Unknown گفت...

بغض را زندگی کرده ام، و روزی هزار بار انگار محکوم به باز خوانی اش شدم!