جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

کلبه

میزبان چشم های تو ام دوخته بر انتهای فاصله، من را به اولین خاطره ببر، عطش را از من بگیر با دل لرزه های اولین بوسه.
بغض خفته ام را بیدار کن آن دم که تکیه بر دست هایت دارم، تا من همه ی این جدایی را بر تو ببارم.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۸

قدیسان

هزاران هزار صلیب، روان
و خدایی که کتاب را از نو نازل می کند بر پیغمبرانی که بر خاک می خوابند، جدا جدا
ایمان فروشانی که راه از تن فروشان باکره می زنند به غارت آبرو
بی خبر که آبستن مسیح اند، هریک جدا جدا
هزاران هزار عیسی، نهان

چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۸

پیوند

آینه را پنهان کن که شفافیت، زندانی مدعیانی ست که خدا را به غنیمت گرفته اند. نور را از روزن بگیر، مبادا حقیقتی آشکار شود در این زمانه ی انکار. اندیشه را به خاک بسپار، کلام را هم.

دست هایت را اما دمی از دست های من رها نکن. بغض ات را ببار، امیدت را بتاب، سبز خواهند شد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

نماز

از پشت پنجره خدا را دیدم، پاورچین پاورچین، در آستانه سحر خانه به خانه سر می زد-بی صدای پا-
روی دوش اش تلی از ساعت که یک به یک از خانه ها بر می داشت-بی تیک تاک-
آنگاه موذن را به انگشت اشاره نهیب زد خاموش-بی اذان-
لمس هوس آلود خواب دم صبح-بی تکلیف-
و ساده دلی که از کنار خدا گذشت تا دوگانه صبح را به محراب عادت بجای آورد-بی قبله-
بسم الله الرحمن الرحیم-بی قربتن الی نور-

دوشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۸

خواب

امشب هم با خیال ات به خواب می روم، وهم انگیزترین هم آغوشی! یادم باشد صدای قلبم را از محراب سینه ی تو بشنوم، اگر باز مسخ نفس هایت نشوم. یادت باشد بوی موهایت را برایم بیاوری، اگر پای بند ماندی. یادمان باشد پیش از طلوع اش به آفتاب برسیم.

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۸

غسل تعمید

آن دمی که دست هایت را گره کردی تا مامن روشنی ی آب شود، با گرمای نگاهت، با جذبه ی لبخندت، بی نیاز از هر واژه ای خواستی که از دستانت بنوشم و من چه به شوق آمدم تا سیراب دست هایت شوم.
چه لذتی داشت دل به دریای دست های تو زدن! چه هوس انگیز زبانه کشید شعله ای سرکش، در قلب این دریا - که دیگر آب را بر آتش طلسمی نیست.
جان دادن آن هنگام که در دست های تو غرق می شدم ایمان به معاد بود که جز خدای این دریا خدایی بر آن توانا نیست.
هرچه نوشیدم تشنه تر شدم و اعجاز آب که پایانی نداشت. دست های تو چشمه ای مقدس شد تا من و تو بی پروا، تن به تن پیچیده، غسل تعمید کنیم و من طعم یقین را در پس لمس خدا چشیدم.
چه جای دست هایت خالی ست به وقت نوشیدن آب! هیچ می دانی از همان روز جدایی هنوز تشنه ام؟

شب بیداری

برای شب بیداری مان دیگر شراب خیال نیاور که می خواهم با اشک چشمان تو وضو سازم. دو رکعت نماز تمنا بر سجاده ی نگاه تو آغاز یقین این می گساری بی شراب است. سرسپردگی به محراب تو فارغ از باده و جام می است و بی نیاز شمع که خیره شدن به چشمان ات معراج من است برای دیدار با خدایی که تویی.

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

اذان ظهر

باورهایم بوی نا گرفته وایمانم نخ نما شده است، خدایم را جایی دور جایی خیلی دور گم کرده ام. شک یگانه قرین یقینم شده و شریک سجاده ای نمور در پستوی تار گرفته ی عنکبوتانی که دیر زمانی ست پاسبان پایدار حقیقت پنهان اند.

دعاهایم را به هنگامه ی صلات ظهر از دستانم دزدیدند و ذکر را از لبانم، آنگاه خود بانگ اذان برآوردند از گلدسته ای که زبان موذن اش را روزهایی پیش در پس اول الله اکبر نماز پنجم بریده بودند.

معجزه ای، شاید معجزه ای نو از جنس امروز نشان از خدایی دهد که هم سنگ معجزه اش، هم بغض امروز باشد.

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

خدا خواب است

برایت نامه ای از جنس باران فرستادم که بشارت از بعثت پیامبرانی می داد که بی اذن خدایشان بر سنگ فرش خیابان معجزه بازی می کردند. خیل مومنان سر به مهر آن دم که از خاک برخاستند هریک پیامبرانی بودند فارغ از جبرائیل، که سرگشته نه در پی ایمان آورندگانی نو که در جستجوی حقیقت تن به تن خدایی می زدند که در باورهایشان دیر زمانی است خفته است.

برایت نوشتم ایمان آر به جمع این پیامبران نو که از تبار رهایی اند و بر برگ برگ این کتاب تازه از آیه هایی کتابت کن که بی نیاز از هر تفسیری ست.

برایم نامه ای از جنس آفتاب فرستادی که خبر از ایمان ات پیش از ظهور می داد و آنکه اکنون در پس آن معجزه بازی خون از سنگ فرش خیابان می شویی و خدایی که هنوز خواب است..

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

شبانه

مرا
تو
بي‌سببي
نيستي.
به‌راستي
صلت ِ کدام قصيده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌باران ِ جواب ِ کدام سلامي
به آفتاب
از دريچه‌ی تاريک؟
کلام از نگاه ِ تو شکل مي‌بندد. خوشا نظربازيا که تو آغاز مي‌کني!
پس ِ پُشت ِ مردمکان‌ات
فرياد ِ کدام زنداني‌ست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسيده
گُل ِ سرخي پرتاب مي‌کند؟ ــ
ورنه
اين ستاره‌بازی
حاشا
چيزی بدهکار ِ آفتاب نيست.
نگاه از صدای تو ايمن مي‌شود. چه مومنانه نام ِ مرا آواز مي‌کني!
و دل‌ات کبوتر ِ آشتي‌ست، در خون تپيده به بام ِ تلخ.
با اين همه چه بالا چه بلندپرواز مي‌کني!

احمد شاملو/ فروردین یک هزار و سیصد و پنجاه و یک/ به بهانه نه امین سالگرد باز میلاد شاملوی کبیر، به بهانه روزگاری که خیابان های شهرمان بوی شعر می داد نه خون..

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

باران، قطار، تنهایی

تنهایی ام را امروز با قطره های بارانی که بر پنجره قطار بوسه می زد تقسیم کردم، تنهایی ام تازه شد
هنوز باران می بارد...

سه‌شنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۸

پیامک

پیامک های عاشقانه مان را به تاریخ و ساعت و دقیقه از برم، اما دروغ چرا ثانیه اش را فراموش میکنم! به ثانیه ها اگر فکر کنم که بیشتر بی قراراین فاصله ها می شوم، بین خودمان باشد گاهی خودم را با آتش بعضی از همین پیامک های عاشقانه مان گرم می کنم، می دانم تو هم گاهی که در دل شب دهانت خشک می شود از همین پیامک های عاشقانه مان می نوشی،، اگر به رویم نیاوری اعتراف می کنم که همیشه پیامک های عاشقانه مان را می بوسم، من هم به رویت نمی آورم که همیشه پیامک های عاشقانه مان را می بوسی
بی پروایی پیامک های عاشقانه مان، شرم چشمان تو را با برق نگاه من شریک می کند
این آخرین پیامک عاشقانه مان اما ذخیره نمی شود! حجم این حافظه ام هم تمام شد و هنوز حافظه ای با حجم بیشتر ساخته نشده! چه خوب که جایی هست که پیامک ها را رصد و نگهداری می کنند تا امنیت خصوصی ترین نجواهای ما نیز به خطر نیفتد! یادمان باشد یک نسخه از پرونده پیامک های عاشقانه مان را از آنها تقاضا کنیم..

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۸

کفرانه

خدای من! صبح روزی که برخاستی تا آدم را خلق کنی، با خودت هیچ سبک سنگین کردی؟ نکردی
آنقدر که به عشق اندیشیدی، نفرت را در نظر داشتی؟ که اگر پا گیرد آدمت را از پا می اندازد، نداشتی
خدای من! خدای من! چه کردی؟ با خودت چه کردی!؟
نگفتی این آدمت آن دم که گرفتار حسد شود دامنت را میگیرد! جا پای وحدانیت خود خدایت می گذارد و جایت را تنگ می کند؟
خدا! خدا! خدای من! به هوای عاشقی قمار کردی، خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش
عشق، لبخند، سرسپردگی، هم آغوشی، بوسه، درهم آمیختن جنون
نفرت، زهرخند، کبر، زخم، درد، تجاوز، جنگ، سلطه
خدای من! کدام کفه تن به زمین می ساید؟
با خودت خلوت کن، با خود خدایت! چشمانت که تر شد، به وحدانیتت قسم تمام عزمم را جزم می کنم تا ازت بگذرم،
خدای من! این آخرین فرصت است/ برای من، برای تو

یکشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۸

خیابان سوم فاطمی

بدون حس فضای تحریریه، نوشتن برای چهارستون مثل نماز بی وضوست، جدای از اینکه باطل است به دلت هم نمی شیند، مگر اینکه جمعه باشد البته! این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلم هوای آنروزها را می کند.. یک جمع دوستانه که پا در راه یک دل شدن هم گذاشته بود و از آنجا که شوق بی حدی برای عاشقانه ها داشت، روزانه رفاقتی سالانه کهنه می کرد.
دلتنگ خیابان سوم فاطمی ام، نمره ۶۸ طبقه چهارم و پله های فرش شده با موکتی که نفس از ستاره های فوتبالی هم می گرفت که وقتی به دفتر روزنامه می رسیدند صدای نفسشان ما را به خنده می انداخت که برم این همه آمادگی بدنی رو..! و شبهایش که روایت دیگری داشت، با لامپ هایی که اگر دلشان نمی خواست به هیچ صراطی روشن نمی شدند، و دو سه پله ی شکسته ای که تو دل تاریکی زیر پایت را خالی می کردند تا با سر به در خروج برسی! و بمب خنده ای که در دل شب منفجر می شد تا صاحبخانه بی نوا یادش باشد که صبح پشت دستش را داغ کند تا دیگر همسایه اش را از روزنامه چی جماعت انتخاب نکند یا اگر کرد لااقل پله های شکسته را سروسامانی دهد و اگر نداد دیگر از خیرتعویض یک لامپ نگذرد..!
دلتنگ خیابانی که اینروزها حرمت سجود دارد.. و هوایی که بوی جنون میدهد و من چه دلتنگ محرابم تا نماز رهایی را تمام قد قامت ببندم!

از 26 دی تا امروز

"کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود، همه صداها آهنگ بود، حرف ها ترانه"
این دیالوگ فانتزی فیلم دل شدگان که یادگاری از علی حاتمی برای من است، آغاز پایان چهارستون من قبل از کوچ به فرنگستان بود، "سهم من همیشه دلتنگی ست" و این عنوان پرسوز و گدازی شد که پیامبر درون من بود تا با خوانندگانم (اگر بودند)، با دوستانم (اگر خواندند) و با قلبم (اگر ...) خداحافظی کنم.
پنجشنبه ۲۶ دی چهارستونم را کندم و به دوش گرفتم تا امروز که دلم رضا داد در خاک فرنگستان بنایش کنم، "چهارستون در فرنگ" همان "چهارستون" من نیست چراکه بوی کاغذ نمی دهد و معنی اضطراب حروفچینی، تصحیح و صفحه بندی را نمی فهمد و اینکه اگر به موقع نوشته نشود شاید هرگز رنگ پیشخوان دکه روزنامه فروشی را نبیند.
حالا اینکه از آن روز تا امروز ۲۷ تیر، بر من بی ستون چه گذشت و چه ها نگذشت بماند، یا شاید هم نماند و قسمت ها یی از این روزهای رفته را چهارستونی کنم که می ماند برای بعد..
سهم من همیشه دلتنگی ست.. سلام، سلام چهارستون در فرنگ