مرا
تو
بيسببي
نيستي.
بهراستي
صلت ِ کدام قصيدهای
ای غزل؟
ستارهباران ِ جواب ِ کدام سلامي
به آفتاب
از دريچهی تاريک؟
کلام از نگاه ِ تو شکل ميبندد. خوشا نظربازيا که تو آغاز ميکني!
پس ِ پُشت ِ مردمکانات
فرياد ِ کدام زندانيست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسيده
گُل ِ سرخي پرتاب ميکند؟ ــ
ورنه
اين ستارهبازی
حاشا
چيزی بدهکار ِ آفتاب نيست.
نگاه از صدای تو ايمن ميشود. چه مومنانه نام ِ مرا آواز ميکني!
و دلات کبوتر ِ آشتيست، در خون تپيده به بام ِ تلخ.
با اين همه چه بالا چه بلندپرواز ميکني!
احمد شاملو/ فروردین یک هزار و سیصد و پنجاه و یک/ به بهانه نه امین سالگرد باز میلاد شاملوی کبیر، به بهانه روزگاری که خیابان های شهرمان بوی شعر می داد نه خون..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر