جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸

خدا خواب است

برایت نامه ای از جنس باران فرستادم که بشارت از بعثت پیامبرانی می داد که بی اذن خدایشان بر سنگ فرش خیابان معجزه بازی می کردند. خیل مومنان سر به مهر آن دم که از خاک برخاستند هریک پیامبرانی بودند فارغ از جبرائیل، که سرگشته نه در پی ایمان آورندگانی نو که در جستجوی حقیقت تن به تن خدایی می زدند که در باورهایشان دیر زمانی است خفته است.

برایت نوشتم ایمان آر به جمع این پیامبران نو که از تبار رهایی اند و بر برگ برگ این کتاب تازه از آیه هایی کتابت کن که بی نیاز از هر تفسیری ست.

برایم نامه ای از جنس آفتاب فرستادی که خبر از ایمان ات پیش از ظهور می داد و آنکه اکنون در پس آن معجزه بازی خون از سنگ فرش خیابان می شویی و خدایی که هنوز خواب است..

۲ نظر:

زهرا گفت...

می خواهم از همین بین راه
از همین جای هیچ کس نیست
کمی از کناره ی دنیا راه بروم
از جاده های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید

هیوا مسیح

Unknown گفت...

می خواهم از همین دورها
از شهر تومار و باران و باد ها
برایت
ای کودک تنها
شعری بخوانم از خواب معصومانه گل ها
که این روزها
دست نامهربان ناباغبان شهر
چنان آنها را پرپر کرد
که در تاریخ هیچ
نام و نشانش نیست
اما خواهد بود و خواهد ماند
نگاه رو به بالای دو چندین نازک پیکر کاوه تبار
که اندیشه ضحاک تباران اما
شد داسی که نه گندم ، که گردن مردم را، چونان علفی نارس ، هرس کرد
کودکم... آفتاب می تابد ، ز پسش بارانی ، از برای تعمیدی، تو شک مکن که رسولان شهر ، از تبار اهورایند
و اهورا خوابش نه چنین سنگین...
معجزه رخ خواهد داد ... بی باور نباش نازنین...که یقین، می خواند مرا و ما را به باور شکفتن نسل لاله های عاشق ، راسخ ، به گمانم بهتر
...
نازلی حقانی پرست