سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

انجمادِ وقت

بغض را هجّی کن
به گلوی این پیر نوزادِ جا مانده.
نبضِ تنهایی،
هاج و واجِ نگاه
و انتظارِ ته نشین، به عمقِ ذهن را
-در این آنِ یخ زده-
به اعجازی نو،
جان ده
به خشک ترین رگِ راه برده
تا پست ترین دهلیز.
و آرزو
از پسِ دیروزِ جان داده،
به سایه ی خویش هم
بدهکار است
هنوز.

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

شب مرگی

زبانِ بریده ام
نشانی از هراس نیست،
به گاهِ زهرخندِ مرگ آوری
که از اعماقِ غارهای هزارتوی بَدَوی
بر سردترین انجمادِ ذهن
ناخن می کشد..

زبانِ بریده ام
نشانی از هراس نیست،
که واژه از گلوی پیامبری ست
راستین،
که لکنت را آیه آیه
بر کتیبه ای از نور
می تابد
برای خیلِ شرم گُساران
که میراث دار آبروی انسان اند
در این بازارِ کسادِ شب مرگیِ ایمان..

چه گستاخ!
ترحّم
گدایی می کنی
بی باور،
که از زبانِ بریده ام
سخن بگویی.

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

قرار

فدای لحظه های تو
تمامِ لحظه های من،
فدای بی قراری ات
امشب،
همین قرارِ من.
فدای بی گناهیِ دو چشمِ بی پناه تو
ببین!
که بوسه می زند
نَفَس به جای پای تو..
ای که امید و آرزو
بی تو به باد می رود
بی تو،
شبیهِ بودن ام
بی تو،
همین روالِ من..

شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۸

مرگِ سایه ها

پچ پچِ سایه ها را می شنوی؟
و صدای مرگ را
که درمانده
جان می دهد،
به پای هستی
آن گاه که سیم های خار دار
بر حاشیه ی راه
جوانه می زنند،
دور تا دورِ خط های قرمز.
می بینی؟
نسیم
از آن سوی آرزو
جای سیلی را نوازش می کند
و سایه ها
در پسِ مطلقِ تاریکی
بی صدا
می میرند.
و پچ پچ
که در هیهاهو
گم می شود.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

جنگلِ آینه

من جا مانده از رسیدن ام
به راهی
که از جنگل آینه می گذرد،
و تو انعکاسِ بلندترین طیفِ نوری
به گاهِ عبور.

هزار آینه
سرسپرده
به خورشیدی ست که دست از تابیدن شسته
و ماه
که سرما
امان اش را گرفته است،
و هرگز
دل به دریای حوضِ کاشیِ خانه ی متروک نمی زند.

من جا مانده ام،
از رسیدن
به انعکاسِ تو
در هزار توی آینه ها..
به آفتاب..
و به عکسِ ماه
در آب..

من جا ماندم،
جایی دور
یا دورتر.

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

دفترِ نقاشی

بوی مهر نمی آید

آسمان ابری و گرفته است
اما
بوی مهر نمی آید

شاخه های درختان همه عریان اند
برگ های زردِ جان داده،
زیرِ پا ضجّه می زنند
اما
بوی مهر نمی آید

دیگر آن کودکِ دبستانی
خوابِ کفش و کیفِ نو نمی بیند

دفترِ نقاشی اش
برگ برگ
هیچ یک سفید و بی خط نیست،
جعبه ی مدادهای رنگی
همه بی رنگ
یا که سیاه شده ست.

بوی مهر نمی آید

نیمکتِ چوبیِ توی کلاس
بی رمق،
نم کشیده، ترک خورده.

تخته ی سیاهِ فرسوده
دیگر از سیاهی اش
بیزار..
گچ های سفیدِ خواب مانده
یک به یک
گَردِ هوا شده اند.

بوی مهر نمی آید

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

شاخه ی سبز

به سفره ی این دیرینه مادر،
همیشه نانِ بابا بود.
گاه گرم
گاه بیات،
گاه آغشته به بوی کباب
اما..
همیشه
نان بود.

نان را دزدیدی
سفره را سوزاندی
و به ما خندیدی

و نیندیشیدی
که اگر
نان نباشد روزی،
فکر..
می رود تا بالا،
در پسِ هرچه بلند دیوارها..
تا
فراسوی زمان،
و از آن
آزادترین شاخه ی سبز
می چیند،
هرچه دل می خواهد..

و تو آن وقت،
باید
که نباشی هرگز..
هرگز..

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

بازار

کرامتِ انسان را به راسته ی دین فروشان مزّنه کردم
بازارش کساد بود
به گذر می فروشان که رسیدم
متاعی بود نایاب..

سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

حبسِ حق

هراسِ انسان از انسان و شرمِ بی نهایت خاک از این سرشتِ سیاه. سقوطِ تمدن و مرگِ ایمان به پای مدعیانی پوچ که در وصفِ شان واژه در گریز است. حبسِ حق به دستِ قومِ تباهی..
رکعت، رکعت، نمازِ وحشت به محرابِ خونبار
و خدایی که هنوز هم خواب است.

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

روزِ موعود

قطره های باران
در آمیزش
با قطره قطره اشک های تو
و "نطفه" ای متبّرک
از آسمان و عشق،

مشقِ پایبندی
به پایِ دورترین پیمان
و قرارِ غسلِ "میلاد"
به روزِ موعود.

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

ایستگاهِ Bergåsa

این، خوابِ پریشان
نیست.
تنهایی ام
در قدم است
از میانِ گورستانی غریب..
سنگ ها، ایستاده
گاه دلِ ابر هم می گیرد
شب نیست
اما
روز هم پیدا نیست
باد می آید
و باران
رقصِ شاخه هایِ بلند
به هم سازیِ خش خش برگ ها
از دور
صدای قطار هم می آید،
ناگهان
همه چیز در مه
از تردید پُر می شود.
این خواب،
پریشان نیست.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

جاده، من وَ سایه

جاده..
قد کشیده، تا انتهای "ابدیت"
که خورشید
از تهِ آن بی نهایت، سر بِدر می آرد.
سایه..
گاه با من استُ
گاه در من،
یا من در پی اش،
یا که جا می ماند.
و جاده بلند! و بلندتر! می شود،
...
من
با سایه
در تَقلّا!