دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

برای من بیا

می دانم که می دانی در این شهر بی خاطره، خاطره هامان را زندگی می کنم.
می دانی که می دانم در آن شهر پر خاطره، خاطره هامان را می باری.
نمی دانم می دانی، هر روز پستچی آخرین نامه ات را برایم می آورد.
می دانم نمی دانی، هنوز جای اشک هایت روی نامه تر است.
چشم هایت را آرام، آرام، آرامتر ببند و بیا، به آن خاطره ای بیا که من بی قرار دست هایت، خیره به چشم هایت بودم. آغوش ام را از اولین خاطره پر کن،
من هنوز منتظرم.

۳ نظر:

زهرا گفت...

نمی دانم که می دانی، چقدر یک خاطره ی ساده ی رنگ و رو رفته برای من مثل یک روز بزرگ و روشن می درخش؟
می دانم که نمی دانی، من در تمام این روزها و شبها فقط خاطره ها را زیستم .
و امروز فقط می دانم که هیچ نشد.

نازلی گفت...

این دستها هنوز هم پر انتظارند
...

ناشناس گفت...

گاهی آدم توی یه خاطره تا ابد منتظر می مونه !!!