شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

مرگِ فهم

اعدام
به من اگر بود، ناصر محمدخانی را پیش از شهلا اعدام می کردم.
اما شهلا را نیز به شرط اثبات اتهام اش بر دار می کردم.

غیرت
در دیاری که هنوز برادری هست! که اگر خواهرش را در حال گپ وگفت با سایه مردی روی دیوار ببیند، سرش را می برد به پای غیرت، شرف و مردانگی اش!
در سرزمینی که کم نبوده اند سرهایی که قربانی شک شده اند و برباد نیستی رفته اند!
در جامعه ای که کم نیستند قربانیان هرروزه ی نفهمی ها و کج فهمی ها!
کاسه های به اشتباه داغ تر! از آش هایی مانده و کپک زده، نه غم انگیز که فلاکت بار است.
این مد روشنفکری نخ نما شده، که هیچ از خود ندارد جز سوار شدن بر موج های برآمده از احساساتی که به یاد نمی آورند کی و کجا برانگیخته شده اند!

مثلث
داستان تکراری ست.
داستان کلیشه ای ست.
داستان نخ نماست.
این داستان حتی دیگر موجب مکث لحظه ای شنونده ای هم نمی شود.
جواب اش شده است، "خب، دیگه چه خبر؟"


و اما داستان:
معشوقه ی جنایتکار، همسر وفادار ِ مردی هوسباز را کشت.
و گاه این رل های «جنایتکار»، «وفادار» و «هوسباز» بین سه ضلع این مثلث جابجا میشود،
و همین..

اعجاز
از اعجاز این فوتبال لعنتی اما، داستانِ اینبارِ «مرد هوسباز» جوابش "خب، دیگه چه خبر؟" نبود..
جوابش هی هم زدن و هی هم زدن آنچه بود که بوی تعفن اش همه جا را گرفت.


من روشنفکرم
یکی با ژستی دودآلود، عزلت گرفته در کنج کافه پیاده رویی در پاریس، به یاد شهلا تلگراف می زند.
دیگری ترانه ی ناصریا سردهد،
و آن یکی تمامی عقده های جنسی خود را در توصیف زیر و بم شهلا و نوع رابطه اش با ناصر محمدخانی بروز می دهد و در لوای رفاقت و لوطی گری -و از آنجا که خود را پای بساط عیش و دود خانه ی ظفر از یک سو و محرم حریم خانه ی کتابی از دیگر سو می داند-  با جزئیات تمام از شب نشینی های پر دود!! و گداز می گوید، و باز این حق را بخود میدهد که به ناصر محمدخانی هی بزند و درس مردانگی و معرفت دهد!

حکم
به من اگر بود، ناصر محمدخانی را پیش از شهلا اعدام می کردم. اما شهلا را نیز به شرط اثبات اتهام اش بر دار می کردم.
این ژستِ شبه روشنفکری ضدِ مجازات اعدام، جایش گلوی هفده بار چاقو خورده ی «لاله» نیست.
در جامعه ای که مردمانش جرم را نه برای قبح اش که از ترس مجازاتش انجام نمی دهند، سخن گفتن از حذف مجازات اعدام برای قاتل فقط و فقط نشانه ی عدم شناخت و جسارتاً نفهمی! ست.
این «نفهمی»، توهین نیست،
نقصان است و کمبود!
کمبود شناخت خود، جامعه و فرهنگی که مردمانش را پرورش می دهد.

چوبه دار
در تاریخ جامعه ای، که سری گاه به بهای عقیده پای دار رفته است.
در تاریخِ مردمانی، که فکر را مجازات ابد داده است.
سنگ «مقابله با مجازات اعدام برای قاتل » بر سینه زدن،
لطیفه ای است که پاسخ اش زهرخندی ست به این فریادِ بلند "من بر حماقت خود استوارم."