دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

هراس

هراس ام از جدایی نیست.
هراسِ من از این نبودن است
این جایِ خالی،
می دانم که نیستی
اما
یکباره! نبودن ات روی ام فرو می ریزد
دلم هُرری می ریزد پایین
مثلِ لحظه ی اولین نگاه..

شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸

کفش و گلاب

صدای اذان نمی آید
گلدسته ها خاموش اند
قفلی بزرگ و زنگ زده به زنجیری
پیچیده بر درِ چوبیِ نمور
و سنگ فرشی که زیرِ پا لَق لَق می کند
نه بوی گلاب می آید، نه بوی کفش
نه بوی خونِ گوسفندِ قربانی
نه بوی قیمه

عکسِ ماه

شب،
سکوت،
اتاق، و یک پنجره
باد می وزد
رقص پرده در باد
بازیِ سایه ها روی دیوار
و مهتاب
که سرک می کشد.
من
روی تو را می پوشانم
که ماه
عکسِ خود را نبیند.
گاهی دلم اینطور می خواهد
که بیازارم!

جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۸

زمستان

چشم هایت می خندید
که من مسخ می شدم،
چشم هایت می گریست
که من آب می شدم،
رو می گردانی
و من
سرد می شوم،
روزهایی ست که شب!هایِ زمستان ام
از همان دورها
بتاب
من گرمای نگاه ات را حس خواهم کرد

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

لمسِ انتظار

امروز
برای ندیدن ات
می آیم
سرِ همان قرارِ همیشگی،
می آیم
برای لمسِ انتظار
که تو می گفتی
و من
هیچ
نمی فهمیدم

چهارشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۸

بوسه

به یک بوسه در آغوش ام گم شدی
تنها نگاه ات، نشانِ یی ست که بر راه می تابد
من به جستجوی چشم هایت می آیم
پا جایِ جا پایِ تو
تا رسیدن به امتدادِ دست هایت
و مأمنی دوباره برای بی قراری ها
که جا مانده از نخستین جدایی ست
هوا بویِ نفس های تو را می گیرد
بازبوسه
و
من
در پسِ لمسِ آرامش
می خوابم

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

خیالِ خورشید

در این تاریکی محض خورشید را شهادت دادی که می تابد، به زبانی که در دهان خشک بود. نگاه ات جای مانده در کدامین شبِ بی پناهی ست؟
دست هایت را پنهان نکن. بگذار جایِ ترکه های سیاهِ آموزگارِ بد بر سپیدی، هوایی تازه کند. بر واژه های دروغ، گواهیِ راستی ام را نثار می کنم. آسوده به پروازِ خیال درآ که ابرها، گهواره ی نوزدانِ شبِ ابدی اند.

دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸

آیینِ فروغ

تیشه به ریشه ی اندیشه ای می زنی که رستنگاه اش نه در خاک که در حنجره ی دخترکانی ست که به گاهِ شعرخوانی، نفس از گلوی فروغ می کشند.
آیینِ فروغ هم که آدابِ "ماندگاری" ست..
می دانی؟
حتی صدا هم می ماند.

شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۸

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۸

باز هم تو

هم نوازی نفس های تو با ضربانِ قلب من
و چشمانی که چشم از هم بر نمی دارند
سپیدیِ بی تابیِ تو از پسِ لمسِ دست های من
فریاد رهاییِ تن، بازمیلاد تو و من
به گاه فراغتِ زنِ آبستن
عریانی تمنا
کشفِ حجاب عشق
تابش مهتاب نگاه ات از هزار توی شب خرمن گیسو
بوسه بازی
سبک بال
تبلور خواهش هوس
تو کجایی، من کجایم؟
و اتاقی که لبریزَ ست
ناز نیازِ تو از سر انگشتِ دست های پر خواهشِ من می بارد
آه . . .
که در تو پیچیدن، نهایتِ نیاز منَ ست
خدا بازی کنم؟
؟
تو
همین تو، خدای منی
ایمان
از نو می خواهم
ای همه باور نیاز
تو
تو قبله ی منی
ارتدادِ من، قربانی تن

پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۸

تو

هوا به اندازه تاریکَ ست
به اندازه یعنی، برقِ نگاهِ تو برای تمام شب ام بس است.
هوا به اندازه گرمَ ست
به اندازه یعنی، خُنَکایِ تنِ تو برای تمام من بس است.
...

به اندازه یعنی، همین تو
که اندازه ی منی

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸

بغضِ تو

بغضِ تو از جنس آهِ مادرانی است که پیوند خاک و هستی را به چشم لمس! کردند بی آنکه مجالِ فریادشان باشد آن دم که هر نَفَس زندانِ شان بود.
بغضِ تو حبسِ من است، من از تن بگیر، این بغض را فریاد کن.

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

حجم خیال (ایستگاهِ آخر)

صدای قطار پیچیده در حجم خیال
دُودُو چی چی.. دُودُو چی چی..
رقصِ بی تابِ دستانت، سیّال فضا
بای ی، بای ی.. بای ی، بای ی..
طپش فاصله ها و جدایی از نو
بازمزّه ی آخرین بوسه، به پیچ اولین تونلِ تنهایی
نقش تصویر دو چشمِ نمناک، لبریز از عهد
و ظهورِ بی نهایتِ نور
تمنای فرا آرزویی از آن سوی افق
;
انتظارِ تو
به
ایستگاهِ آخر

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

بازیِ بیداد

خیمه شب بازی به گاهِ صلاتِ ظهر
بی هراس از نقش سایه ی دستانِ بازیگر
و عروسکانی که به یغماء برده اند آویخته از زنجیر
زنجیر تابیده در زنجیر
دور تا دورِ دستانِ بازیگرانِ در خیال بازیگردان
صحنه از بازیِ بیداد جان نمی گیرد
خیمه شب بازی به گاهِ صلاتِ ظهر

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

قابِ یک تصویر

قابِ روی دیوار خالی ست
تصویر دورترین خاطره از چارچوبِ چوبیِ پوسیده گریخت
وَهم به کنکاشِ خیال، چین بر چروکِ ذهن می زند
فکرِ پیر در پسِ یأسگیِ رویای سیاه، آبستنِ کابوس است
نبضِ انتظار
زایشِ وحشت
قابِ خالی
پر
از
پوچ

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

بازارِ مکاره

چوب حراج بر سر ایمان
بازاری گرم نمی شود مگر بازارِ مکارّان
سوداگرانِ نوکیسه از پیِ خریدارانی شاید، به بهای آبرو

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

قرارِ من با تو

بی قرارِ قراری نو
مکان از نو
زمان از نو

تو از قلب خاطره هامان بیا، بیا تا سر بی تابیِ من
نرسیده به دلتنگیِ تازه، بمان
پیش از دلواپسی ات من می رسم، با سبدی از دل لرزه های اولین دیدار

چه وقت؟
ای کاش
م
ی
د
ا
ن
س
ت
ی
م

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

جوانه

نگاه را از دستان ات دریغ نکن
بگذار بتابد خورشید از دو سو،
از سرانگشتی که به آب اشاره می کند سبز می شوم

ریشه از رگ های تو می گیرم
آرام، آرام
طپشِ قلبِ جنگل را می شنوی؟

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

دیوار

بوی گرم خون
و جنون جهالت
آمیخته با وُحشِ شهوتی بی پایان
آن سویِ بلندترین دیوارِ هزار لایه ی تحجّر

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

اعجاز تن

آمیزش تن با هیچ
شرابِ وصل، خون بهای زفافِ سپید
آبِ توبه برای غسلِ تقّدسِ مریمِ پاک
پاک ترین مریم هایم پیچیده در هزار توی انزال وحشت
خون روی خون، به پای بکارتِ ابدی
معجزه از نو
مسیح، لال متولد می شود
درمانده است
خدا
پاورقی// این سطور زیرنویسِ خواب ام بود، دیشب. از یک سو می آمد، از دیگر سو محو می شد.

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۸

میهمانی واژه ها

تلاقی چشمان تو با واژه بازی های من
رویایی آن سوتر از دور دست

برای چشم های تو می نویسم
به میهمانی واژه های من بیا

کلمه ام از نگاه ات جان می گیرد
کلمه ام پای نگاه ات جان می دهد

نفس به نفس، قدم به قدم
با واژه های من بیا

اینجا که رسیدی کمی مکث کن; دوستت دارم ها
به اندازه ی باورت بردار و بیا

بر این واژه ببار; دل تنگی

کلمه ام از نگاه ات جان می گیرد
کلمه ام پای نگاه ات جان می دهد


از این واژه ام بگذر; فاصله
تمام اش را پشت سر بگذار

با این کلمه بمان; پیمان

کلمه ام از نگاه ات جان می گیرد

کلمه ام پای نگاه ات جان می دهد

این سوی کلام
من
منتظرم
تا همیشه

شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸

نشانی

- طعم اولین دیدار پنهانی هنوز در من جاری ست.
تمام من، برای تمام تو.
تمام تو، از آن تمام من.
دل لرزه های چیدن یک بوسه، تقابل سپید شرم و خواهش.
- من کجای کوچه باغ خاطره هامان جا مانده ام؟
نشانی اش را می گویم، تو من را پیدا کن.
این جا بوی کاه گل می آید، کمی باران می بارد و عشق بازی اش رنگ داغی از بلوغ دارد.
- بازهم خواهم گفت از این کوچه...

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

یادت باشد

اگر از بازار دین فروشان گذر کردی، خدایی نو طلب کن از آن آشفته بازار مکاره که ایمان را هم احتکار کرده است. خدایی که فقط خدایی کند. بهایش هر چه بود بپرداز، یادت باشد برای این خدای تازه چانه زنی های قدیمی باب نشود.
راز و رمز کتاب راهنمایش را به قدر کمال جویا شو، یادت باشد به اندازه مقدس باشد، نه بیشتر نه کمتر، آن اندازه که دست هایمان به آسانی به کتاب برسد. صبور باش تا خدایی بیابی آشنا به زبان مادری مان. بهایش هر چه بود بپرداز، یادت باشد برای این خدای تازه چانه زنی های قدیمی باب نشود.
کاسه صبرش را به دقت اندازه بگیر، یادت باشد با حد تحمل مان متناسب باشد، نه بیشتر نه کمتر، آن اندازه که آرزوهایمان روی دست هایمان نمیرند. بهایش هر چه بود بپرداز، یادت باشد برای این خدای تازه چانه زنی های قدیمی باب نشود.
آداب نگهداری اش را به نیکی بیاموز، آن خدایی را انتخاب کن که به انحصار گروهی در نمی آید. فراموش نکن خدایی که می خری مدعی نیز نداشته باشد، تمامی اهل بازار را بپرس، تا مطمئن نشدی بهایش را پرداخت نکن، حتی به رایگان به خدایی نگیرش، یادت باشد.

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸

خورشید، قطار، تنهایی

امروز از پنجره همان قطاری که از بوسه های باران اش بر شیشه ی تنهایی ام نوشتم، خورشید را دیدم. خورشید را دیدم که از پس گذر ابری انبوه سرک کشید، همه نور و روشنایی.

همیشه فکر می کردم خورشید از پشت ابر بیرون می آید، اما به چشم دیدم این ابر بود که از روی خورشید عبور کرد. خورشید پایدار ایستاد و ابر عبور کرد، چه سفید چه سیاه، چه انبوه و پربار، چه تنک و تو خالی! خورشید پایدار می ایستد، ابر عبور می کند.

و من باور کردم در این دنیا هیچ چیز پایدار نیست، به جز چیزهایی که پایدارند. همان ها که روشنایی اند و نور...

پاورقی// ( باران، قطار، تنهایی Link )

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

شرم حضور

گاهی حرف را باید دید، نه می توان گفت، نه می توان نوشت. گاهی حرف را باید دید، از چشمانی منتظر، چشمانی غرق تمنا. حرف را ببین در چشمهایی که از اعماق تاریخ پلک می گشاید به سوی روزنی از نور شاید. کلمه در این ناکجا آباد شرم دارد از معنی، حرمت واژه را نظاره کن که به سوگ سکوت نشسته است.
نگاه کن، حیا از ایمان گریخته، نفاق هم نشین پیمان است و کین از آیین تمییز ندارد. نم را از باران مصادره می کنند، نور را از ستاره به یغما می برند و آتش را به بند می گیرند که نسوزاند. کلمه در این ناکجا آباد شرم دارد از معنی، حرمت واژه را نظاره کن که به سوگ سکوت نشسته است.

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

برای من بیا

می دانم که می دانی در این شهر بی خاطره، خاطره هامان را زندگی می کنم.
می دانی که می دانم در آن شهر پر خاطره، خاطره هامان را می باری.
نمی دانم می دانی، هر روز پستچی آخرین نامه ات را برایم می آورد.
می دانم نمی دانی، هنوز جای اشک هایت روی نامه تر است.
چشم هایت را آرام، آرام، آرامتر ببند و بیا، به آن خاطره ای بیا که من بی قرار دست هایت، خیره به چشم هایت بودم. آغوش ام را از اولین خاطره پر کن،
من هنوز منتظرم.

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

من تو را انتخاب کردم

من تو را انتخاب کردم. صبح یک روز آفتابی بود که خدا صدایم کرد. یادم می آید دریا آبی تر از همیشه بود و فرشته ها می رقصیدند به شادی. من ساتنی به رنگ آسمان پوشیده بودم به رنگ دریا.

من تو را انتخاب کردم. خدا من را روی پایش نشاند. یادم می آید که می خندید اما من دیدم که چشم هایش تر بود. از آن بالا فرشته هایی را نشانم داد، یواشکی زیر گوشم گفت: "می دانی قرار است این فرشته های قشنگ روی زمین خدا بازی کنند؟"

من تو را انتخاب کردم. با قلبی که تند تر می زد، به خدا گفتم: "خدا بازی!؟" خدا خنده ای کرد و یواش تر از قبل زیر گوشم گفت:"قرار است این فرشته ها مادر شوند." یادم می آید که تنم مور مور شد، نمی دانم بخاطر نجوای خدا زیر گوشم بود یا فرشته هایی که فهمیدم مادر می شوند بزودی.

من تو را انتخاب کردم. خدا با چشم هایی نگران گفت:"تو پاره تن یکی از همین فرشته هایی، فرشته ات را انتخاب کن." یادم می آید خدا به پهنای صورت اش اشک می ریخت.

من تو را انتخاب کردم. از بالا دیدم فرشته ای که از همه زیباتر بود، بیشتر شبیه اینجا بود. یادم می آید چشم هایش با چشم های یکی از دخترهای خدا مو نمی زد.

من تو را انتخاب کردم. دیدم این فرشته زیبا می رود پشت دیوارهای بلندی که شبیه هیچ کجا نبود، دیدم چشم هایش را آن سوی دیوار که می رود می بندد تا خدا آنجا را نبیند. یادم می آید هر بار که از پشت آن دیوارهای بلند می آمد دست هایش سپیدتر بود.

من تو را انتخاب کردم. به خدا گفتم:"این فرشته مادر من باشد." یادم می آید خدا فقط می خندید. باز زیر گوشم زمزمه کرد: "پیش او که باشی من هم دلم برایت تنگ نمی شود." یادم می آید که تنم باز مور مور شد. می دانم به خاطر این بود که تو را انتخاب کردم.

آری، من تو را انتخاب کردم وقتی خدا دریای شادی بود.

- به بهانه شادی صدر و دخترش دریا

پاورقی// (یاد بعضی نفرات...؛ شادی صدر Link/ جمعه، ۹ مرداد، ۱۳۸۸)

...در تمام آن روزهايي كه در سلول راه مي رفتم و به دريا فكر مي كردم. دختري كه مثل همه بچه هاي دنيا، مادرش را انتخاب نكرده است. در تمام آن روزها، صبح و ظهر و شب به خودم مي گفتم: تو، كارت را انتخاب كرده بودي اما او انتخاب نكرده بود كه مادرش فعال جنبش زنان باشد، كه از صبح تا شب در حال دويدن باشد و شب هم پاي كامپيوتر خوابش ببرد. او انتخاب نكرده بود كه مادرش براي بار دوم از 209 سر در بياورد؛ جايي كه نه رفتنت به آن به اختيار خودت است و نه بيرون آمدن از آن؛ مكان تعليق و حس فلج كننده ناتواني مطلق...

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

مرگ واژه

بی رحمانه سکوت می کنی در پس تازیانه ای که سهمگین تر از تاریخ تن فرتوت تو را نوازش می کند. آنان که معصومانه جهالت خویش را بر سرت فریاد می کنند، در پستوی سیاه خرافه با درد در آینه اند آن هنگام که بر تو می تازند شرمانه!

لب بگشا، لب بگشا سبکبال که دفتر لغت سردرگم معانی ست. دیگر روز به اندازه روشن نیست و شب میان این همه تاریکی به چشم نمی آید. واژه ها یک به یک می میرند.