جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

روزِ موعود

قطره های باران
در آمیزش
با قطره قطره اشک های تو
و "نطفه" ای متبّرک
از آسمان و عشق،

مشقِ پایبندی
به پایِ دورترین پیمان
و قرارِ غسلِ "میلاد"
به روزِ موعود.

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

ایستگاهِ Bergåsa

این، خوابِ پریشان
نیست.
تنهایی ام
در قدم است
از میانِ گورستانی غریب..
سنگ ها، ایستاده
گاه دلِ ابر هم می گیرد
شب نیست
اما
روز هم پیدا نیست
باد می آید
و باران
رقصِ شاخه هایِ بلند
به هم سازیِ خش خش برگ ها
از دور
صدای قطار هم می آید،
ناگهان
همه چیز در مه
از تردید پُر می شود.
این خواب،
پریشان نیست.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

جاده، من وَ سایه

جاده..
قد کشیده، تا انتهای "ابدیت"
که خورشید
از تهِ آن بی نهایت، سر بِدر می آرد.
سایه..
گاه با من استُ
گاه در من،
یا من در پی اش،
یا که جا می ماند.
و جاده بلند! و بلندتر! می شود،
...
من
با سایه
در تَقلّا!