سیّد با صدایی خسته و گرفته از درد خماری، پشت بلندگوی خش دار تماشاخانه، از مردمان درگذر از لاله زار می خواهد که به دیدن نمایش هیتلر و کلفت پررو یا چیزی شبیه آن بیایند. او هر ازچند گاهی سوزن از روی صفحه ی چرخان گرامافون برمی دارد و با قطع ترانه ای از همان جنس لاله زار می گوید «آغاز برنامه های ما هم اکنون شروع شد ... بشتابید» و رهگذران، بی اعتنا از نمایش و نمایشخانه در شلوغی خیابان گم می شوند و سید رسول بی آنکه آمدن یا نیامدن تماشاچی برای اش مهم باشد! به ته سیگار جامانده پکی جانانه می زند و در عالم خودساخته اش غرق می شود.
امروز هم آغاز دو یا چندباره ی لیگ حرفه ایِ! فوتبال ایران است که هم اکنون شروع می شود! جذابیت اش اما به اندازه هیتلر و کلفت پررو یا چیزی شبیه آن هم نیست. وقفه های پی درپی اش، با بهانه و بی بهانه، از لیگ حرفه ای! لیگی چندپاره ساخته که کسی یادش نمی آید کدام مسابقه اش حساس است؟ کدام اش باحاشیه؟ چه اگر شود چطور می شود؟ و اصلا الزام داشتن لیگی حرفه ای برای فوتبال ایران در چیست!؟ درجایی که مسئولین برگزاری اش نهایت تلاش خود را می کنند تا جایی، کسی، از این لیگ استقبال نکند و مسابقاتش در استادیوم هایی ایزوله و از سر تکلیف برگزار شود.
«خورشیدِ دم غروب، آفتابِ صلاتِ ظهر نمیشه. مهتابیش اضطراریه، دو ساعته، باطریش سِه ست. “بذارین حال کنه این دمای آخر” حال و وضع ترنجبین بانو! عینهو وقت اضافی بازی فیناله، آجیل مشکل گشاشم پنالتیه! گیرم اینجور وجودا موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینام شون هم وصله به برقِ توکّل! اینه که حکمت اش پنالتیه، یک شوت سنگین گله، گُلِشم تاج گله..»
لیگ حرفه ای اما بالغ نشده، بی گذر از روزگار پیری، به بستر احتضار افتاده و حتی نسخه ی محمدابراهیم برای مادرش ترنجبین بانو نیز آجیل مشکل گشایش نیست. لیگی که بیشتر شبیه محله بروبیا ست، وامانده در سربالایی زندگی تا امروز از هجده مربیِ روز آغازین، یازده تایشان از نفس افتادند و جایشان را نَه با تازه نفس هایی که با خودشان در همین حوالی عوض کردند که این هم نه مشتی که چند دانه ایست نمونه ی خروارها! که باقی اش بقایت، این لیگ فدایت.
و رهگذرِ در حال عبور با خود خاطرات قدیمی را مرور می کند و به یاد روزهای خوش لیگ قدس و جام آزادگان، آهی از ته دل می کشد و حتی آرزو می کند ای کاش می شد اصلاً به همان جام باشگاه های تهران بازگشت! اما حکم کرده اند لیگ، آنهم از نوع حرفه ای و البته بر اساس چیزی موسوم به منشور.
«اینجا خونه آخره... همه اینجان... غربتی های کوچه مهران... بستنی فروشِ قدیمی... آق حسینی! من حکم ات رو خوندم..»
همه اینجان، آغازِ لیگ حرفه ای ما هم اکنون شروع شد، بشتابید.
پاورقی/
یادی هم شد از
گوزنها، مادر، کندو
مسعود کیمیایی، علی حاتمی، فریدون گُله
بهروز وثوقی، محمدعلی کشاورز، رقیه چهره آزاد، داود رشیدی
منظور از جام جهانی مسابقاتی است کمی فراتر از جام ملت های آسیا، کمی بیشتر از یک کم فراتر از بازی های آسیایی، فراتر از بازی های غرب آسیا و مسلماً آوردگاهی والاتر از تورنمنت چهارجانبه و دوستانه قطر!
ایران در جام جهانی 2006 آلمان می بازد، البته به مکزیک و پرتغال!
آسمان به زمین می آید، زمین تا نزدیکی های آسمان می رود و شانس با نوع بشر یار بود که هر یک به جای خویش بازگشتند! البته نه به سادگی بلکه با عزل رئیس فدراسیون وقت وعذرخواهی های پی در پیِ مرد اول سازمان ورزش!
تحولی بنیادین در اصل و فرع فوتبالِ ایران حتی به بهای تعلیقِ فدراسیون کشور از سوی فیفا! اما چه باک که گر همسفرِ عشق شدی، مردِ خطر باش.. هم منتظرِ حادثه هم فکر تعلیق باش!
و اینطور می شود که تمام سرافکندگی فوتبالِ ایران در جام جهانی بر سر محمد دادکان و علی دایی آوار می شود و با حذف این دو سرنوشت ِ فوتبالِ ایران به خردِ جمعی می رسد!
پرده دوم : ژنرال درمانی
جام ملت های آسیا در پیش است، فوتبال زخم خورده در جام جهانی تمنای التیام دارد. خردی که جمعی است! اعلام حضور می کند و فوتبال ایران در گذر از اِکسیرِ خرد، سپرده می شود به فرمانِ ژنرال قلعه نویی که موفق ترین سرمربیِ وقتِ لیگِ ایران است و ژنرال با اتوبوسی از تاریخ فوتبالِ این سرزمین! به کمپ تیمهای ملی می آید تا منشأ تحولاتی بنیادین باشد! از منصور پورحیدری تا ناصر ابراهیمی، از پرویز مظلومی تا منصور ابراهیم زاده، از مهدی مناجاتی تا افشین پیروانی به انضمام شخصِ ژنرال می آیند تا مشکلات این فوتبال را نه مقطعی که ریشه ای حل و فصل نمایند. ریشه ها شناسایی می شوند!
حلِ بنیادین ناکامی های فوتبالِ ایران یعنی: تیم ملی ایران منهای علی دایی!
ایران به جام ملتهای آسیا به میزبانی چهار کشور جنوب شرق آسیا می رود، به واسطه ی تحولاتی ریشه ای از گروه اش با مشقت صعود می کند و در اولین گام از مرحله ی حذفی مسابقات، یک چهارم، در ضربات پنالتی بازی را به کره ی جنوبی واگذار می کند و از تورنمنت حذف می شود! خرد جمعی سرش به سنگ می خورد و در بن بستِ افکار عمومی گرفتار پاسخ دهی میشود.
اینبار دیوارِ مشکلاتِ فوتبال کشور بر سرِ ادبیاتِ گفتاری و رفتاری ژنرال فرو می ریزد. عللِ شکست کارشناسی می شود و راه درمان به چشم برهم زدنی مکشوف می گردد!
تیم ملی ایران منهای ژنرال، منهای خرد جمعی. ..!
پرده سوم : بازگشتِ شهریار
باز بوی جام جهانی به مشام می رسد و مسابقات مقدماتی برای کسب سهمیه. تیم ملی بی ژنرال شده است و تمام آمالِ خود را در قامتِ شهریارش می جوید. علی دایی، آرتیست اولِ ناکامیِ جام جهانی 2006 ، می شود ناجی فوتبالِ مامِ میهن! برای صعود به جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی. او می آید و اینبار تمام فوتبال ایران نه در یک اتوبوس که در یک مینی ماینر! جای میگیرد. تمام فوتبالِ ملی می شود علی دایی و هومن افاضلی!
آقای گل جهان در قامت سرمربی تیم ملی ایران، این تیم را ارثی خانوادگی به شمار آورده تا تامینِ مارک پیراهنش را خود به عهده می گیرد و می رود تا پایه گذار تحولاتی بنیادین باشد و به مدد افاضلی و ایضاً جناب روته مولر به طرفة العینی به جایگاه رفیعِ در خورِ گذشته اش دست یابد. مسابقات مقدماتی جام جهانی در گروهی نه چندان مشکل (شفاف سازی: در گروهی فوق تصور مشکل! گروه مرگ! عمراً اگه بشه ازین گروه اومد بالا..!) آغاز می شود و مسابقات تا جایی پیش می رود که اینطور استنباط می شود که این تیم با شهریارش به جایی، یعنی به آفریقای جنوبی، نخواهد رسید! و این پیش بینی ِ کارشناسی شده زمینه ساز بازتحولی دگرباره در فوتبالِ ملی می شود! امپراطور کجایی که فوتبالِ ایران را کشتند!؟
پرده چهارم : تزریقِ امپراتور
جام جهانی 2010 برای دادن سهمیه به فوتبال ایران ناز بنیاد میسازد. آنالیز علل ناکامی هویدا می کند که مشکلات از جایی نشات می گیرد که فوتبال این سرزمین بین المللی نیست! و ایضاً دلِ شیر ندارد.
امپراطور قطبی در اقدامی جسورانه پا روی هرآنچه اعلام ناامنیِ اذعان شده در بنگاه خبرپراکنی «بی بی سی» می گذارد و بی آنکه به روی مبارک بیاورد بر روی آن قایق کذاییِ روان در کرانه ی خلیج همیشگی پارس چه بر زبان راند! به چشم برهم زدنی خود را به سرزمین شیردلان رسانده، وعده ی دیدار شیرانِ این سرزمین را به شیران آفریقا می دهد! تیم ملی ایران کماکان ناکام می ماند و حسرت وصال بر دلِ شیران آفریقایی می ماند!
ایران به جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی صعود نمی کند!
امپراطور اما راه و رسم نمایش را بجا می آورد و با شیرین زبانی دل و هوشِ بالا نشینان را سرقت کرده، جایگاه خویش را آب بندی می کند و وعده به قهرمانی در جام ملتهای آسیایِ آتی می دهد!
همگان به دلِ او راه می آیند تا بهانه ای به این عزیز کرده ی فوتبالِ! ندهند.
..!
لیگِ حرفه ایِ! فوتبال ایران به خواست دل امپراتورش به آنی کرکره اش پائین می آید تا فوتبالِ ناکام از جام جهانی 2006، فوتبال ناکام از جام ملتهای آسیا و فوتبال ناکام از وصالِ جام جهانی 2010 به تورنمنت چهار جانبه ی خارج از روزهای فیفای قطر برود و خود را به سنگِ عیارِ قطر و مالی و کره شمالی بسپارد و دریغ از مزنّه ای درخور! که در این آوردگاه ِ بی جان و رمق، بین چهار تیم شرکت کننده، روی پله چهارم با اقتدار می ایستد و چشم به افقی دور می اندازد! هر چند سرهای قطر و مالی مانع دید است و جایگاه کره شمالی در دیدگانش سر به آسمان می ساید!
پرده پنجم : !
عنوان پرده پنجم، 39امین علامت تعجبِ این یادداشت است! (و این هم علامت چهلم)
فوتبالی سراسر شگفتی و خرق عاداتِ اثبات شده در حداقل استانداردهای جهانی.
چه خواهی های فراموش شده و سپردن سرنوشتِ آن به بادی که هر لحظه از سویی تازه می وزد و ته مانده های به جامانده از آن را نیز با خود به آسمان می برد.
فارغ از هر نتیجه ای برابر سنگاپور و حریفانی ازاین دست، آنچه دستاورد امروز فوتبال ملی است چوب حراجی است که به دست خویش بر سر آن می کوبیم هرچه محکم تر..!
حراج آبروی جامانده که روزی برای باخت به مکزیک و پرتغال عرق می کرد، امروز به بهانه کسب عنوان آخر در تورنمنت قطر سینه جلو می دهد و امپراتورش با شیرین زبانی های مکرر اعلام می کند به عمر خود تیمی به مانند کره شمالی ندیده است. و امروز شاید با غلبه بر سنگاپور، حریف مغلوب را همنشین برزیل و سایر همسنگان کند.
فوتبالِ ژنرالی، فوتبالِ شهریاری و فوتبالِ بین المللی هر یک به طریقی دل ما می شکنند و ما آنرا از چشم بیگانگان می بینیم تا حرفی نباشد..
و از دوست نپرسیم که چرا می شکند!؟
هرکس به طریقی دل ما می شکند/ بیگانه جدا، دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست/ از دوست بپرسید که چرا می شکند!؟
پشتِ پرده : دادکان در نود
دوشنبه شب محمد دادکان تا اندازه ای پرده از چند و چون این حراج ملی برداشت و به سادگی تمام آنچه که فوتبال ملی ایران را به جاده ی تباهی کشانده است نمایان ساخت. دعوای ریاست! دعوای ریاست تمام آن چیزی است که چوب حراج را هرچه پرقدرت تر از پیش بر سر آبروی فوتبال ملی می کوبد و دیگر سخن گفتن از آمدن این سرمربی یا رفتن آن یکی بیشتر شبیه لطیفه است. بخشی از واقعیت های فوتبال ایران، قسمت هایی از دیالوگ های ماندگارِ نودیِ محمد دادکان است:
«تمام اختلاف من با رئیس سازمان، دعوا برای ریاست بود.»
«قلعه نویی، دایی و قطبی فقط بازیچه اند.»
«فوتبال را غیر فوتبالی ها مدیریت می کنند، مدیران ما یا ارتشی و سپاهی اند، یا صنعتی اند و یا کسانی که هیچ کجای دیگر جایی ندارند.»
«فوتبالی های ما وقتی که بیمار شوند و سکته کنند، روی تخت بیمارستان حکم می گیرند.»
«دویدن سهم کسانی است که نمیرسند و رسیدن حق کسانی است که نمیدوند.»
و این حراج ادامه دارد.. صد تومان یک، صد تومان دو، صد تومان سه.. نبود؟ و چوب بر فرقِ سرش فرود می آید..
نسل «امیرارسلان» خواسته های بیشتری از اسطوره ها دارد
ناصرخان یادت باشه، حجازی باید باشه
دوباره غوغا کردی، جنجالی تازه از ابرمرد اسطوره ای فوتبال ایران!
یازده سال پیش در یادداشتی در روزنامه «ورزش و اندیشه» اینگونه خطابت کردم؛ «ابرمرد اسطوره ای فوتبال ایران».
اما آقای شهرام وزیری که آنروزها مسوول تحریریه بودند به من که نوجوانی بیش نبودم خرده گرفتند که یک نویسنده روزنامه اینگونه کسی را خطاب نمی کند و به قول دوستان، یادداشت من ادیت شد، «ابرمرد» و «اسطوره» از متن حذف شد! اما از دل و ذهن من هرگز.
آن روزهرچه کوشیدم نتوانستم از یادداشتم و چرایی آن دفاع کنم و ثابت کنم تو «ابرمرد اسطوره ای» هستی. امروز اما شاید بشود.
برای من ناصر حجازی جدای از تمام جذابیت های ظاهری و رفتاری که حتی در قیاس با ستاره های سینما که به این منظور انتخاب می شوند، آموزش می بینند و به صحنه می آیند نیز سرتر است، یک عقیده بود، یک روش زندگی!
برای نوجوانی که ایده آل گراست و جستجوگر، تو تمام آن الگوی افسانه ای بودی که در ذهن ساخته می شود و از بد روزگار که بسیاری ازین افسانه های دوران کودکی تاریخ مصرف کوتاهی دارند و همین که بزرگتر می شوی به یاد آنروزها و افسانه هایت زهرخندی می زنی و می پذیری که افسانه، افسانه است و ما به ازای بیرونی برایش نیست! اما تو اینچنین نبودی، افسانه نبودی. از جنس افسانه چرا، اما افسانه نبودی.
هرچه گذشت بیشتر باور کردم، ناصر حجازی مثل خود افسانه اش است، همانی که در نوجوانی در ذهن ساختم. همان عکس بزرگی است که به سینه دیوار اتاق ات می زنی، همانی است که انتظار داری و تمام رویاهای نوجوانی ات را به پایش می ریزی.
در میدان نبرد مثل شُوالیه هاست، مبارز، برنده، شماره یک و قهرمان. دروازه بانی که با کتف شکسته نیز از پا نمی افتد و از دروازه اش حراست می کند، چیزی فراتر از افسانه!
خارج از کارزار اما قهرمان تر! مردی است که تمام قد پای عقیده اش می ایستد، یک شخصیت کاریزماتیک و کاملا تاثیرگذار.
هرگز ریا نمی کند، هیچکس یاد ندارد لحظه ای به رفتاری یا کاری تظاهر کرده باشد. به جبر قدرت تن نمی دهد و با آغوش باز به استقبال تمام آنچه می رود که در پس این ایستادگیِ پایِ عقیده است!
ناصر حجازی هرگز پای نامش معامله نکرد، ثروتش نه برج و بارو که طبع بلندی است که «نه» گفتن را آسان می کند. و این راز افسانه شدنش شد.
اسطوره ای امروزی، خوش چهره، خوش پوش، جذاب، پرافتخار و محبوب.
به اندازه تنها!
به اندازه شکست خورده و زخمی!
همانند یک «ضدِ قهرمانِ» فیلم که جان و دل تماشاچی را با خود همراه می کند.
شکست برای قهرمانان ورزشی حکم کیمیا را دارد که مسِ محبوبیت شان را طلا می کند، اگر محبوب باشند!
ناصر حجازی روزهای شکست محبوب تر شد.
9 آبان 86، «استقلال-پیکان» و تکرار خاطره ی تلخ گذشته برای حجازی و هوادارانش. و آزمونی دوباره!
استقلال بازی دو هیچ برده را سه دو باخت تا اربابان سایه نشین به گمانشان تو را از چشم مردم بیندازند! اما..
ناصرخان، آنشب را یادت هست، بعد از باخت؟ ورودی هتل کنتینانتال،تو از اتوبوس تیم هنوز پایین نیامده، روی دوش هواداران ات بودی که نامت را فریاد می زدند و اشک می ریختند.
کمی دورتر، اردیبهشت 1378، فینال باشگاه های آسیا که به گواهی کنفدراسیون آسیا رکورد دار پرتماشاگرترین مسابقه فوتبال قاره است، روزی که سخت ترین محک را بر تو زدند و در پس شکست و واگذاری قهرمانی آسیا در تهران، این باز نام تو بود که لرزه بر تن می انداخت و من باور کردم که می شود گاهی بازنده، برنده اصلی باشد. آموختم اسطوره ها اینچنین اند.
و تو محبوب و محبوب تر می شدی که رازش نه در برد و افتخارآفرینی که جایی پشت سرزمین آرزوها بود.
ناصر حجازی؛ دروازه بان و کاپیتان افسانه ای تاج، استقلال و تیم ملی ایران.
ناصر حجازی؛ المپیک 1972 مونیخ، جام جهانی 1978 آرژانتین.
ناصر حجازی؛ دروازه بان قرن آسیا.
ناصر حجاری و ده ها و صدها افتخار دیگری که آفریدی تا اسطوره ای باشی که از دل قصه بیرون می آید.
این یادداشتِ من آیا بازهم ادیت می شود!؟ قاعدتاً باید بشود.
حالا بعد از یازده سال آموخته ام که ادیتِ حقیقت، حقیقت دارد!
من هنوز در شوک ام، یادداشتم از من بی قرارتر است، راه دورم، هوای غربت سنگین تر شده و من بعد از چندین شب بی خوابی! تماشاچی جنگ کابوس و افسانه ام.
خبر بیماری ات شوک آور است، تماس با دوستان مشترک، خبرنگار، بیمارستان، همه و همه فقط برای شنیدن تکذیب که نشد! اما من حرف و خبر هیچ یک را باور ندارم.
مگر می شود ابرمرد اسطوره ای، قاعده بازی را فراموش کند! من یاد ندارم هیچ اسطوره ای، هیچ قهرمانی، بیمار باشد. یا اگر شد ذره ای قد خم کند! اسطوره ها اگر بیمار هم شوند نه به درمان که به جنگ اش می روند؛ آرام، بی صدا اما پرتوان، مبادا که خیال آن نوجوانی که به عکس اسطوره اش خیره مانده ترک بردارد.
ناصرخان! من اسطوره ام را از تو می خواهم. ابرمرد اسطوره ایِ من خوب بداند؛ نسل «امیرارسلان» خواسته های بیشتری از افسانه هاشان دارد. به خاطر او هم که شده بیش از این معطل نکن و بازی را برهم نزن.
من اینجا رو به آسمان همیشه ابری غربت دعا کردم، با چشمانی که این شب های تنهایی، تر است.
ناصرخان! «استقلال-دالیان» را یادت هست؟ آنروز بازی برده را تا پای باخت رفتیم، تا خودِ باخت.. اما آخرین ثانیه ها با تعویضی که کردی، علیرضا اکبرپور کار را مساوی کرد و در وقت اضافه با تعویض دیگری علی موسوی «گل طلایی» زد! مابردیم و به فینال رفتیم!
یادت می آید؟ آن شب ها شب های محرم بود! و دست های هواداران، رو به آسمان که خدایش یاری کند بازی باخته را ببریم و چشمانی که باز تر بود.
ناصرخان! اکنون نیز در انتظار تعویضهایت هستم و گل طلایی.
شگفتا که باز شب های محرم است! شب های مبارزه تا آخرین لحظه برای پیروزی.
می دانی، از شبی که برای این برد تازه دعا می کنم، اینجا برف می بارد.